.₮HREɆ.

79 21 17
                                    

-تو-تو زنده ای؟

شنیدن چنین سوالی از طرف پسری که داشت اون رو با نگاه حیرت زدش قورت میداد خطوط محوی رو، روی پیشونی ییبو ایجاد کرد.

شاید بخاطر تمام استرس و ترسی که امشب متحمل شده بود تا اخر عمر تو تیمارستان بستری میشد..ولی حداقل مطمئن بود که اون کسی که این وسط تیر خورد و مرده ، ژان بوده نه اون !

+چطور ممکنه...

پسر بزرگ تر به محض شنیدن صدای اشنای دوستش از سر دلتنگی دستگیره در رو ول کرد و داخل شد.

چهره بهت زدش حالا داشت رو به شادی میرفت...

همونطور که نگاه ییبو بهش دوخته شده بود؛ دو قدم لرزون و نامتعادل به جلو برداشت.

-باورم نمیشه... باورم نمیشه!

پسر بزرگ تر چندین بار این جمله رو ناباورانه لب زد و ییبو رو بیشتر از قبل گیج و متعجب کرد.

+تو مردی...

ناخواسته این خبر رو به روح نا آروم دوستش داد تا با فهمیدن واقعیت، شاید بتونه به این دیوونه بازی خاتمه بده.

ژان با شنیدن جمله ای که پسر گفت لحظه ای ایستاد.. اخماشو در هم کشید و با صدایی لرزون از اون پرسید:

-من؟یادت نمیاد؟ تو مردی! خدای من باورم نمیشه...چطور زنده موندی؟ تو چطور زنده موندی... تو این چند سال کجا بودی؟

ژان جوری از مرگ پسر حرف میزد که حتی خود ییبو هم دیگه داشت کم کم باورش میشد که مرده!

با حدس اینکه پسر بزرگ تر هنوز متوجه مهم ترین مدرک مرگش نشده دست راستش رو که روی صورت بی جون ژان بود کنار زد تا اون جسد مرده تو بغلش رو به صاحبش نشون بده.

توی فیلم و سریالا دیده بود که بعضی وقتا روح هایی که تو جوانی یا قبل از رسیدن به رویاهاشون میمیرن ،نمیتونن مرگ رو بپذیرن و تو این دنیا سرگردون میشن...

ژان با چیزی که دید وحشت زده فریاد نسبتا بلندی کشید و به عقب افتاد.

ییبو بلافاصله با دیدن این واکنش ترسیده از سمت ژان دو مرتبه تکرار کرد:

+تو مردی! میبینی؟

ژان بدون توجه به ییبویی که مثل پوتک سعی داشت حرفاش رو تو سرش فرو کنه مردد رو به جلو خزید و با دقت و در عین حال با چشمای گشاد شده از ترس به چهره رنگ پریده و خونی پسرک خیره شد.

-ا_این.. یعنی چی؟ این دیگه کیه!؟

ییبو رو به پسری که نگاهش به جنازه دوخته شده بود با لحنی کلافه توام با ترس فریاد زد:

+تویی..معلومه که تویی! اون عوضیه حرومزاده بهت شلیک کرد یادت نیست؟

ژان نگاه مسخ شده و ناباورش رو از دونه به دونه اجزای صورت پسری که شباهت شوکه کننده ای بهش داشت گذروند، اما با رسیدن به یه وجه تمایز کوچیک ناگهان اخمی کرد و جوری با اطمینان سر ییبویی که بدون توقف داشت راجب مرگش وراجی میکرد توپید که دهن پسر وا موند.

•R̶oo₥ 747•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora