.SłӾ.

61 16 3
                                    

ییبو جوری ناگهانی با شنیدن این حرف سر چرخوند که ژان میتونست قسم بخوره صدای شکستن یکی دوتا از قلنج های گردنش رو شنیده!

+نیست!؟

به چهره بهت زده پسر نگاه کرد و سرشو به معمای نه به طرفین تکون داد ..وقتی دید پسر برای گرفتن دوربین به سمتش خیز برداشته خودش پیش دستی کرد و دوربین رو زودتر مقابلش گرفت.

ییبو خیلی سریع با یه دست گوشی رو کناری گذاشت و با دست دیگه دوربین رو از ژان گرفت.

پسر کوچک تر چیزی رو که میدید نمیتونست باور کنه... اون درواقع هیچی تو قاب صفحه دوربین نمیدید!
نه تنها عکس اون حرومزاده بلکه هیچ عکس دیگه ای تو دوریین وجود نداشت ...

+من سیوش کردم... قسم میخورم!

ژان وقتی چهره درمونده و لحن گیج پسر رو دید صرف نظر از پیروزیش تو این بحث خودشو جلو کشید و بدون اینکه تو صورتش ذره ای حس شادی وجود داشته باشه همزمان با گرفتن شونه لرزون شخص مقابلش لب زد:

-ما پیداش میکنیم باشه؟ بهت قول میدم.

ییبو مردمکای لرزونش رو ، رو چشمای ناراحت اما مطمئنه ژان ثابت کرد...

نمیدونست چرا اما تو اون لحظه واقعا نیاز داشت یکی با گفتن این جمله... هرچند دروغ بهش ارامش و اطمینان بده.

ژان برای عوض کردن موضوع  نگاهی به پنجره انداخت و ، وقتی دید بارون بند اومده لبخند غمگینی زد و گفت:

-حالا میتونیم بریم بیرون.

ییبو ابتدا نگاهی به صورت ژان و بعد به پنجره انداخت و با فهمیدن منظور پسر از جاش بلند شد.

+گوشیت رو من میارم.

هر دوی اون ها به سمت جسد بی جون پسر بیست و هفت ساله گام برداشتن.

ژان به زحمت اب دهانش رو فرو فرستاد..
در حالی که نگاهش به پارچه سفید دوخته شده بود سعی داشت به جنگ داخلیه تو ذهنش خاتمه بده.

عقل حکم میکرد اون برای حمل جسد داوطلب شه .
هرچی باشه اون پسر به نظر میرسید که قد و وزنی نزدیک به ژان داشته و بدون شک کول کردن اون ادم برای پسر ریز جثه تر به معنای واقعی کلمه خود زحمت و دردسره.

″فقط یک باره″
″اون پسر ،تو نیستی پس از چی میترسی !؟″
″زود باش ژان تو باید به ییبو کمک کنی!″

ژان لحظه ای چشماشو بست ...و همزمان با جمع کردن انگشتاش و فشردنشون تو مشتش، لباشو از هم فاصله داد تا تصمیمش برای انجام کاری  که واسش شر شر عرق سرد میریخت رو بیان کنه.

•R̶oo₥ 747•Место, где живут истории. Откройте их для себя