شوگا عنکبوت روبه روش رو کنار زد و هوسوک با ترس توی بغلش محکم تکون خورد که باعث شد که روی صندلی پشتش بیوفته و هوسوک روی پاهاش قرار بگیره و با قیافه ترسیدش به شوگا نگاه کنه:اون کوفتیو دورش کردی مگه نه؟
اون الان شبیه یه سنجاب کوچولو بود که داشت تو بغلش وول میخورد
فاک اون داشت بدجایی هم وول میخورد
شوگا سعی داشت خودشو کنترل کنه ولی اگوست دی درونش به همراه یونگی داشت اروم تو گوشش زمزمه میکردن یکم کرم ریختن به این سنجاب کوچولوی ترسیده مشکلی پیش نمیاره
و خب..
اون قبول کردسرشو نزدیک گوش پسر کوچیکتر برد: هووم ولی یچیز بدتر اینجاس
هوسوک گنگ نگاش کرد و بعدش سفتی یچیزی رو زیرش حس کرد
به خودش اومد
وات د فاک
با حرص بلند شد و با لحن اعصبانیش داد زد:برو گمشو پیش دوست پسرتشوگا مبهوت به هوسوکی که به سمت عقب هواپیما میرفت نگاه کرد
هوسوک چنگی به موهاش زد و خودشو تو توالت انداخت
_فاااکک
تقصیر خودش بود و اون میفهمید
_فاک فاک فااااکککک
سعی کرد برای اروم کردن خودش نفس عمیقی بکشه که با خس خس گلوش مواجه شد
خب اگه بخوایم معنی مثبت کلمه فاکو در نظر بگیریم واقعا مود بود
دستشو به گلوی سوزان از خارشش کشید
سعی کرد سرفه کنه
بوی گلبرگ ها توی بینیش پیچید
دم عمیقی گرفت و صورت و روشویی رو از گلا پاک کردجونگ کوکی که پیش هیونگاش تو بغل تهیونگ میخندید حالا با تعجب شوگا رو نگاه میکرد و با چشمای گرد شده خرگوشیش گفت: هیونگ چیشد؟
شوگا سرشو رو پشتی صندلی گذاشت و چتری های روی صورتشو فوت کرد تا کنار برن
_هیچی ریدم..و با یاد چند دقیقه پیششون مثله بچه ها پاشو رو زمین کوبید
_اهههههوسوک تا لحظه اخری که هواپیما فرود بیاد روی صندلی های اخر با سعی بر اینکه به چیزی فکر نکنه خوابید
شوگا با کلافگی سعی کرد با اپ های گوشیش مثلا برای خودش روی یه اهنگ کار کنه
............
با صدای مهماندار که خبر فرودشونو تا دقایق اینده میداد بیدار شد و دستی به صورت خوابالوش کشید و سرجاش اروم نشست تا اعلام بعدی که کمر بنداشونو ببندن
از اون عقب نگاه کلی ای به هواپیما انداخت
سکوت همه گیری اونجا برقرار شده بود
نگاهی به اعضا انداخت که اونا هم اگه خواب بودن الان با چشمای بازشون به اطراف نگاه میکردن یا اینکه سرشون تو گوشی بود
خب اره اونم مجبور بود
ترندینگو چک کرد و یکم تگ های پستیو چک کردپس از فرود پسرا یکی یکی درحالی که ساک های کوچیکشون دستشون بود از هواپیما پیاده شدن و وارده محوطه فرودگاه شدن
YOU ARE READING
Together
Fanfictionبا صدای تهیونگ از خواب پریدم و با تعجب به سمت نامجون برگشتم _چیشده؟ نامجونم هم به علامت ندونستن شونه هاشو بالا انداخت همون لحظه در با شتاب باز شد و تهیونگ خودشو پرت کرد تو اتاق _هیونگ کمککک همون لحظه جیمین با صورت سرخ وارد شد _تهیونگ لعنتی بیا بیروو...