JK'S POV:
پشت شیشه وایسادیم و منتظر بودیم تا مسافر ها یکی یکی از پله برقی بیان و جسیکا هم بینشون باشه و بتونیم ببینیمش...
خیلی خوشحال بودم و مدام سرمو این ور و اون ور میکردم تا بتونم جسیکا رو پیدا کنم
داییم صدام کرد و انگشتشو ب جایی نشونه گرفت:
اوناهاش جونگ کوکسریع ب اون قسمت نگاه کردم و...
خب راستش جا خوردم وهمزمان عصبی شدم...لباسش خیلی باز بود و فقط اندازه ی کف دست پارچه بود و همه نگاها روش بود... ی آدامسم تو دهنش بود و میجوید... سینه ها و باسنش نسبت ب قبلا بزرگتر شده بود...
داشت دنبال ما میگشت...
تا ما رو دید لبخند زد و برامون دست تکون داد...
تصمیم گرفتم چیزی بهش نگم چون توی آمریکا اینجور لباس پوشیدن عادیه و احتمالا عادت کرده...
اگر هم اول کاری بهش گیر بدم ازم زده میشه... نمیخوام ناراحتش کنم پس منم در جواب ی لبخند زدم و براش دست تکون دادماول زندایی و بعد دایی رو بغل کرد
اومد سمت منلبخند رو لبم رو نگه داشتم و وقتی نزدیک تر شد بهش سلام کردم و سبد گل رو طرفش گرفتم...
= جونگ کوک... خیلی دلم برات تنگ شده بود
ی دلگرمی خاصی بهم داد وقتی این حرف رو زد
- منم همینطور
اومد و منو بغل کرد و وقتی میخواست ازم جدا بشه گونم رو بوسید و منم در جواب گونشو بوسیدم
سبد گل رو ازم گرفت
= وای چرا زحمت کشیدی... همین ک اومدی هم برای من کادو حساب میشه عزیزم
- زحمتی نبود... من ب خاطر تو هر کاری میکنم
موهاشو با حالت ظریفی پشت گوشش انداخت
= ممنونم
دایی و زندایی اونقدر با درک بودن ک توی همونجا باهامون خداحافظی کردن و گفتن جسیکا امشب رو بره پیش اونا تا دلتنگیشونو برطرف کنن و شب های دیگه پیش من بمونه
ما هم قبول کردیم و باهاشون خداحافظی کردیم...
= جونگ کوک؟
- بله؟
= میگم... میشه با هم بریم رستوران؟
تو این زمان انگشتاشو نزدیک انگشتای من کرد... میخواست دستمو بگیره
- چرا نشه؟ گرسنه ای؟
لباشو آورد جلو و سرشو بالا پایین کرد
(یاد سگای خیابونی میوفتم وقتی ک میخوای بهشون غذا بدی ادا اطوار در میارن...
میدونم کار بدیه وسط داستان چیزی بنویسم ولی اینو نمیگفتم سنگینی میکرد رو دلم شب نمیتونستم بخوابم😐... پوزش🙏)دستشو گرفتم
- منم گشنم شده... بیا زودتر بریم رستوران
خندید از خندش منم خندم گرفت
○○○
تو ماشین نشسته بودیم... جلوی در خونه ی دایی اینا پارک کرده بودم
وقت خداحافظی رسیده بود ولی هیچکدوممون دلمون نمیخواست از همدیگه خداحافظی کنیم...
بعد از رستوران رفته بودیم فضای سبز و یکم قدم زده بودیم و بعدش رفتیم کافه= فک کنم وقتشه دیگه برم... ولی من نمیخوام برم جونگووو
چشماشو مظلوم کرده بود
- جِس منم دوس ندارم از هم دور باشیم ولی فقط ی شبه... بعدش دیگه کلا میای پیش من زندگی میکنی
= ولی جونگو من خیلی دلم برات تنگ میشه... اینهمه سال دوری و شب بیداری ب خاطر اینکه از تو دورم و تو کنار ی نفر دیگه خوابیدی و اون داره عطر تو رو نفس میکشه و باهات میخوابه...
میدونی چقد برام سخت بود؟؟؟چشماش اشک افتاده بود
از خودم بدم میومد
سرمو انداختم پایین- متاسفم
دستشو گذاشت رو دستم
= این حرف ها رو نمیزنم ک بگی متاسفی... میخوام بدونی ک من تو این سال ها چقد اذیت شدم
- بهت قول میدم ک دیگه هیچوقت ازت دور نشم و دیگه هیچ چیز و هیچ کس نتونه ما رو از هم جدا کنه
= خوشحالم ک بهم این قول رو میدی
یکی دو دقیقه ب هم دیگه نگاه کردیم
= خداحافظ جونگ کوک
- خداحافظ جِس
دیدم اخم کرده
با تعجب نگاهش کردم
- چیزی شده؟؟؟
= ن ولی من دارم میرم نمیخوای بهم ی بوس بدی؟؟؟
خیالم راحت شد ک چیز جدی نبوده
بهش لبخند زدم
- بیا نزدیک
و همزمان دستامم باز کردم
اومد نزدیک و شروع کردیم ب بوسیدن همدیگه
دستامو گرفت و بدون اینکه اتصال لبامونو قطع کنه اومد رو پام نشست و با ی دستش سه تا دکمه ی اول پیراهنمو باز کرد
چون شیشه های ماشینم دودی بود خیالم راحت بود ک کسی نمیتونه ببینتمون
دستشو برد توی یقم و همزمان روی دیکم نشست
جفتمون ناله کردیم...
ب خاطر لباسش ک حالت باز داشت و دامن مانند بود بیشتر تحریک میشدم و تکون خوردنای جسیکا و دستش توی پیراهنم هم عامل راست شدن دیکم بود...ب سختی تونستم حرف بزنم
- جسیکا... الان وقتش نیست
و دستشو از توی پیراهنم در آوردم
دوباره دستشو کرد توی یقم= اتفاقا الان بهترین موقعست
- ولی الان تو ما....
دستشو گذاشت رو دیکم و کمی فشار داد و حرفم نصفه موند چون داشتم ناله میکردم
= شششش انقد سخت نگیر ددی
●●●
YOU ARE READING
《Indemnity》
Randomتهیونگ و جونگ کوک با هم ازدواج کردن ولی جونگ کوک هیچ علاقه ای به زندگی با تهیونگ نداره... از این رو دختر دایی کوک که عشق اولش هم محسوب میشه با اینکه میدونه اون ازدواج کرده داره از آمریکا برمیگرده تا با هم نامزد کنن... . . + فقط میتونم از قلبم خواهش...