امروز روزی بود ک قرار بود جسیکا پاشو توی این خونه بزاره
حالم زیاد خوب نبود و بقیه هم خیلی کاری ب کارم نداشتن
با شنیدن صدای ماشین جونگ کوک همه ب صف شدیم تا ب خانم جدید عمارت تبریک بگیم
بدون اینکه خودم بفهمم رایحه ی تلخمو آزاد کرده بودم چون همه با تعجب و بعضی با دلسوزی نگاهش میکردن
از این نگاه ها خوشم نمیومد پس سعی کردم خودمو کنترل کنم
وقتی صدای قدم های جونگ کوک و جسیکا رو شنیدم بی اختیار ب در زل زدم تا چهره ی کسی ک جونگ کوک اونو ب من ترجیح داده رو ببینم
دست خودم نبود
حس عصبانیتم برای اینکه جونگ کوک یک نفر رو جای من آورده و ناراحتیم برای اینکه برای آلفام اونقدری کامل نبودم ک منو دور انداخته داشت کلافم میکرد
ب محض وارد شدنشون ب نشیمن بوی بد پرتقال زیر بینیم پیچید
پس اونم ی امگائه
همه بهش نگاه میکردیم ک با قدم های آروم سمت یکی از خدمه رفت و دستشو برد جلوی صورتش و رو بهش با پرروگری تمام لب زد:
=ببوس
همه از این حرکت خشک شده بودیم
= با توام... دستمو ببوس دیگه احمق
دختر بیچاره از ترس اینکه اخراج بشه دستشو بوسید
نفر بعدی خانم چوی بود
فکر نمیکردم جونگ کوک تا این حد حقیر شده باشه ک بخواد با همچین دختری زندگی کنه چون کاملا مشخص بود ک چقدر عقده ای بود و هیچ درکی از ادب و نزاکت نداشتخانم چوی داشت سرشو سمت دست دختر میبرد ک ب جونگ کوک نگاه کردم تا جلوی همسر عزیزشو بگیره
اما مثل اینکه جونگ کوک هم هنوز تو شوک کارای اون بود
دیگه نمیتونستم امگامو کنترل کنم و رایحه ی تلخمو آزاد کردم و رفتم طرفشون
دستشو از سمت صورت خانم چوی آوردم پایین
بهم با عصبانیت نگاه کرد و در جوابم رایحه ی پرتقالشو آزاد کرد و با اخم بهم زل زد
بوی بد رایحه ی پرتقالش داشت حالمو ب هم میزد و کاری میکرد ک بخوام بالا بیارم چون گاد...
من از پرتقال متنفر بودم
= فکر کردی چیکار داری میکنی حرومزاده؟
بعد صدای سیلی ک تو صورتم نشست اومد و دیگه واقعا نمیتونستم تحمل کنم و بوی رایحه ی پرتقال تا مغز و استخونم نفوذ کرده و بود بی حرکت بودن جونگ کوک هم عامل اصلی عصبانیتم بود
دوباره خواست بهم سیلی بزنه ک دستشو گرفتم و محکم مچ دستشو فشار دادم و هلش دادم سمت جونگ کوک تا جلوشو بگیره
هیچکدوم از خدمتکارا دخالت نمیکردن چون میخواستن من حرصمو روش خالی کنم
دوباره میخواست بیاد سمتم ک جونگ کوک جلوشو گرفت:
- جسیکا= جونگووو... نگاش کن... اون منو هل داد
- دیگه کافیه... این چ رفتاریه؟
= اون... اون منو هل داد
- خب تو اول شروع کردی
دستشو گرفت و سمت خودش کشید:
- بسه دیگه... بیا بریم بالا اتاقمون رو ببین
کاملا مشخص بود ک اگر جونگ کوک نگرفته بودش سمتم حمله ور میشد و منم آماده بودم و هنوز گاردم رو پایین نیاورده بودم
میخواستن برن سمت بالا ک جونگ کوک منتظر شد جسیکا اول بره بالا و بعد بهم نگاه کرد و با اخم انگشتشو سمتم نشونه گرفت:
- و تو... برای اینکارت تنبیه میشی کل عمارت رو طی میکشی... هر کس بخواد کمکت کنه از حقوق این ماهش کم میشه... متوجه شدی؟
+ با اخم بهش نگاه کردم و سرمو آروم تکون دادم
خوبه ای گفت و رفت طبقه ی بالا
●●●
آنیونگ :)
چطورید :)
دیشب تا دیر وقت بیدار بودم و ب پایان این فیکشن فکر میکردم...
خب میدونید؟؟؟ من بیشتر پایانای غم انگیز دوست دارم و کلا از نظرم هیچ پایان خوشی برای هیچ داستانی وجود نداره و حتی اگر دو نفر با عشق تمام بخوان کنار هم زندگی کنن و دنیا هم ب کامشون باشه بازم ی مشکلاتی پیش میاد و بالاخره یکیشون میمیره و یا از هم جدا میشن
برای پایان این فیکشن هم باید بگم ک تمام سعیمو میکنم تا ی پایان دلخواه برای شما عزیزای دلم بنویسم و نمیخوام با خوندن این فیک ناراحت باشید و حداقل اگر هم ناراحت میشید دوست دارم ب خودتون بگید ک آخرش پایان خوبی داره و تحمل کنین :)
راستی اسم فیکشن ب《indemnity》یا ب زبان خودمون《تاوان》تغییر میکنه :)
ببخشید انقد حرف زدم لاو یو آل 💜🖤
YOU ARE READING
《Indemnity》
Randomتهیونگ و جونگ کوک با هم ازدواج کردن ولی جونگ کوک هیچ علاقه ای به زندگی با تهیونگ نداره... از این رو دختر دایی کوک که عشق اولش هم محسوب میشه با اینکه میدونه اون ازدواج کرده داره از آمریکا برمیگرده تا با هم نامزد کنن... . . + فقط میتونم از قلبم خواهش...