Part 1

1.4K 71 7
                                    

5 Years late..

Taehyung
_ بهتون تبریک میگم آقای کیم شما بالاخره قبول شدید..
تهیونگ: اوه چینجا..؟ (واقعا؟)
_ بله تلاشتون برای قبول شدن واقعا ستودنیه..
تهیونگ: ممنونم..بالاخره بعد از 3 سال به رویام رسیدم..از کی باید شروع کنم؟!
_ چند روزه دیگه..باهاتون تماس میگیریم..
تهیونگ: منتظر خبرتون هستم..
Ana
مثل چند روزه پیش با احساس حالت تهوع شدید از خواب بلند شد و به سمت دستشویی دووید..
و بعد مثل همیشه صدای نگران ماری بلند شد..
ماری: حالتون خوبه خانوم؟..
با بی حالی آبی به صورت رنگ پریدش زد و بعد از دیدن خودش توی آینه از دستشویی بیرون زد..
آنا: من خوبم ماری..چند بار بهت بگم منو جمع نبند؟ من فقط یه نفرم..
ماری:من اجازه ندارم...آقای کیم گفتن..
آنا:تهیونگ برای خودش گفته..همون جور که من میخوام صدام کن خب؟
ماری: چشم..
آنا‌ نگاه گذرایی به اتاق انداخت و با ندیدن تهیونگ سوالی که توی ذهنش بود رو به زبون آورد:
آنا: تهیونگ بازم نیس؟
ماری: نه چند ساعت پیش از خونه زدن بیرون..براتون صبحانه آماده کنم؟!
آنا: میل ندارم فقط یه لیوان آب پرتقال بیار..
ماری: چشم خانوم..
آنا: خانوم؟..
ماری: آخ ببخشید آنا..
آنا: حالا شد..میتونی بری!

چند دقیقه بعد درحالی که لباس خوابش رو با آستین بلند و شلواری عوض میکرد صدای خوش آمد گویی خدمتکارا رو شنید..بر طبق حدسی که میزد حدود 30 ثانیه بعد در اتاق باز شد و صدای خوشحال تهیونگ توی اتاق پیچید!
تهیونگ؛ کجایی آنا..یه خبر خوب برات دارم!
آنا: اینجام ته...
تهیونگ به سمت میز آرایش حرکت کرد و خواست خبر خوبش رو بدونه اتلاف وقت بگه که با دیدن صورت رنگ پریده ی آنا حرفش رو خورد و اخماش رو توی هم کشید..
تهیونگ: بازم حالت بد شد؟!
آنا با لبخند از روی صندلی بلند شد..
آنا: آره..ولی مشکلی نیس من خوبم..
تهیونگ قدمی به سمتش برداشت و دستاش رو دور کمرش حلقه کرد و بوسه ای به گردنش زد..
تهیونگ: جدیدا نمیتونی هیچی بخوری و همشم حالت بد میشه! این دفعه دیگه اشتباه نمیکنم..چند ساعت دیگه میریم دکتر...
آنا صورت تهیونگ رو توی دستش گرفت و توی چشمای غمگینش خیره شد..
آنا: بیخیال ته..خبر خوبی که میخواستی بدی چی بود؟
تهیونگ سعی کرد ناراحتیش رو پنهون کنه!
تهیونگ؛ بالاخره موفق شدم آنا..قبولم کردن!
آنا: واوووو ته بهت تبریک میگم!
تهیونگ: مطمئن باش اگه تو نبودی از پسش برنمیومدم!
آنا: هومم..حالا کی دبیو میکنی؟!
تهیونگ: دقیق نمیدونم ولی فکر میکنم تا یک ماه دیگه..
آنا: عالیه..نظرت چیه امروز رو بریم بگردیم؟!بالاخره کمتر از یک ماهه دیگه کریسمسه!
تهیونگ: باهات موافقم...از صبح چیزی خوردی؟
آنا میدونست الان بگه آره تهیونگ ولش نمیکنه برای همین لبخند فیکی زد و سرش رو تکون داد..
تهیونگ: دروغ که نمیگی؟ ماری گفت تازه بیدار شدی!
آنا لعنتی به حواس پرتیه ماری فرستاد و دستش رو روی پیشونیش کوبید..
آنا؛ وای نمیشه هیچی رو از تو پنهون کرد..میل ندارم!
تهیونگ: هی آنا اینجوری پیش بری چیزی ازت نمیمونه..و ضعف میکنی..اول میریم یه چیزی میخوریم بعد میریم بیرون خب؟
آنا: خیلی خب!
****
آنا: هومم چه خوشمزست..کی اینو درست کرده؟!
ماری: ژولیت..
آنا: خیلی خوب بود..ازش تشکر کن..
تهیونگ؛ چرا انقد کم خوردی؟
آنا از روی میز بلند شد و بوسه ای روی گونه ی تهیونگ زد..
آنا: سیر شدم تهیونگ..میرم‌ آماده شم!
Taehyung
کلافه چنگالش رو روی میز پرت و کرد و با خشم به صورت ماری خیره شد!
تهیونگ؛ چند وقته غذا نمیخوره؟ من این یه هفته سر تمرین بودم حواسم بهش نبود..خیلی لاغر شده!
ماری با لکنتی که هروقت تهیونگ رو میدید میگرفت،گفت:
ماری: خیلی وقت نیس..حدود یه هفتس..به جز چند باری که جلوی شما حالش بد شد صبحا با حالت تهوع بیدار میشه!
تهیونگ با صدایی که سعی میکرد تنش رو حفظ کنه و زیاد بلند نشه گفت:
تهیونگ: یه هفته فاکی اون اینجوریه و تو الان داری به من میگی؟
ماری: من متاسفم..خود خانوم گفتن چیزی بهتون نگم..
تهیونگ: میتونی بری!
***
آنا: تهیونگا چرا اومدیم اینجا..؟
تهیونگ همون طور که کمربندش رو باز میکرد به سمتش برگشت..
تهیونگ؛ یه هفته بخاطر تمرین زیادم حواسم زیاد بهت نبود..از ماری شنیدم که چند وقته حالت خوب نیس..بهتر نیس از یه چیزی مطمئن شیم؟!
آنا؛ بهت گفتم که..
تهیونگ: میدونم حالت خوبه..ولی من نظرم عوض نمیشه پس بیاده شو..
آنا: گااد..تو واقعا لجبازی
تهیونگ: میدونم!
****
تهیونگ: میتونی بلند شی..
آنا: آره چیزی نیس..
آنا از روی تخت نیم خیز شد و تهیونگ کت سفیدش رو روی بدنش انداخت..
از روی تخت کامل بلند شد و خواست همراه تهیونگ قدم برداره که سرگیجه ی بدی سراغش اومد و باعث شد خم شه و دستش رو به میله تخت بگیره!
تهیونگ نگران به سمتش رفت..
تهیونگ: هی آنا خوبی؟
آنا: سرم گیج میره..میتونی کمکم کنی راه برم؟!
تهیونگ پوف کلافه ای کشید و آنا رو روی دستاش بلند کرد..
آنا: هی چیکار میکنی؟
تهیونگ: نمیتونی همین طوری بیای..ضعیف شدی!
آنا که بی جون تر از این حرفا شده بود دیگه حرفی نزد و سرش رو به سینه ی تهیونگ تکیه داد..
چند لحظه بعد تهیونگ در ماشین رو باز کرد و آنا رو روی صندلی گذاشت...بعد از اینکه از راحتی آنا مطمئن شد به سمت سوپر اون ور خیابون رفت تا براش چیزی بگیره...

در ماشین رو باز کرد و پلاستیکی پر شده از آبمیوه شکلات بود رو روی صندلی عقب گذاشت..
با دیدن آنای غرق خواب لبخند محوی زد و به سمت جای مورد نظرش حرکت کرد..

*************************************
های گایز آی ام بک:))
خیلی روی موضوعش فکر کردم که بتونم یه چیز خوب برای ارائه داشته باشم..سو امیدوارم خوشتون بیاد..ووت و کامنت یادتون نره:>

Hot Lover...season twoWhere stories live. Discover now