Part 8

447 37 3
                                    

_ حالتون خوبه‌ خانم؟؟
با صدای آشنایی که به گوشش خورد فقط یه جمله‌ توی سرش نقش بست
"الکس برگشته..."
سریع سرش رو بلند کرد و با دیدن چشمای آبیش مطمئن شد که اون خودشه..ناخواسته سریع از روی پله بلند شد و چند قدم به عقب برداشت..دست خودش نبود بعد از شب تولد 17 سالگیش که الکس بهش درخواسته همخوابگی داده بود ازش میترسید!
سعی کرد عادی برخورد کنه..برای همین لبخند فیکی زد و دستش رو جلو برد..
آنا: اوه الکس از دیدنت خوشحالم!
اما الکس دستش رو با شک و تردید جلو برد و باهاش دست داد و با همون شک زمزمه کرد..
الکس: ببخشید ما همدیگه رو میشناسیم؟
الکس به وضوح میتونست گشاد شدن چشم آنا رو ببینه..آنا تو همون حالت چیزی مثل "چی" زمزمه کرد..و بعدش با لکنتی که نمیدونست کی گریبان گیرش شده گفت:
آنا: تو..تو..منو یادت..نمیاد؟
الکس اخمی کرد..
الکس: من واقعا شما رو نمیشناسم..برای چی باید به یاد بیارمتون!
آنا احساس کرد یه چیزی این وسط مشکوکه برای همین سری تکون داد و برای بار دوم لبخندی زد!
آنا: من واقعا متاسفم..فکر میکنم‌ شما رو با یکی اشتباه گرفتم..من باید برم روز خوش!
و بدون اینکه اجازه ی صحبت بهش بده از کنارش رد و به سرعت به سمت پایین حرکت کرد..این موضوع جوری فکرش رو مشغول کرده بود که باعث شده بود به درد زیر دلش بی تفاوت باشه..

الکس که از بالای پله ها با لذت مشغول دیدن نمایش رو به روش بود بعد از اینکه از رفتن آنا مطمئن شد..همون طور که از پله ها پایین میومد شروع کرد به دست زدن..
الکس: براوو پسر..کارت حرف نداشت!
پسر کوچکتر اخمی که روی پیشونیش بود رو باز کرد و رو به الکس با ذوق گفت:
_ راس میگی هیونگ؟
الکس با لبخند سری تکون داد که پسر کوچکتر با سردرگمی رو بهش گفت:
_ اما من هنوز نفهمیدم این کارا برای چیه!
الکس با صدای جدی ای که ترسناک بنظر میرسید رو بهش گفت:
الکس: بهتره توی کارای من دخالت نکنی پسر کوچولو وگرنه برات بد میشه..به موقعش همه‌ چیز رو بهت میگم اونوقت که آنا مال من شده و اون تهیونگ بی مصرفم نمیتونه هیچ غلطی بکنه!
***
با عجله نگاهش رو به دور کافه چرخوند و با دیدن جیمین که بازم رنگ موهاش رو تغییر داده بود افتاد..سری به عنوان تاسفم تکون داد و با خنده به سمتش رفت..
کشیده شدن صندلی و بعد صدای ذوق زده ی آنا باعث شد تا جیمین از فکر دربیاد..
آنا: اوه جیمینا من هربار که تورو میبینم رنگ موهات تغییر کرده و این باعث هیجان زدگیم میشه!
جیمین: نونااا..دیر کردی!
آنا: متاسفم اما پیش تهیونگ بودم و اصلا حواسم به ساعت نبود..وقتیم داشتم میومدم یه اتفاقی افتاد و باعث شد بیشتر به تاخیر بیوفتم..
جیمین با نگرانی که توی چشماش معلوم بود گفت:
جیمین: وای تصادف کردی؟الان خوبی؟آسیب که ندی..
آنا لبخندی زد و وسط حرفش پرید..
آنا: من خوبم‌‌ جیمینا تصادفم نکردم!
جیمین نفس آسوده ای کشید!
جیمین؛ خب خداروشکر..پس‌چیشده؟
آنا خواست حرفی بزنه که همون لحظه گارسون برای گرفتن سفارششون اومد!
میخواست قهوه سفارش بده که با یاد اینکه یه ساعت قبل با تهیونگ خورده از خیرش گذشت و یه آیس اِمریکانو¹ اکتفا کرد..جیمینم با گفتن "منم همینو میخورم" از شر گارسون خلاص شد!
جیمین: خب...میشنوم!
آنا لبش رو با زبونش تر کرد و با استرس شروع کرد به گفتن و آخرش اضافه کرد:
آنا: من مطمئنم اون کپیه الکس بود هیچیش باهاش فرق نمیکرد..حتی اخماش و نوع حرف زدنش..من مطمئنم این یا خودش رو زده به فراموشی یا واقعا منو یادش نمیاد..
جیمین: زیاد سعی کن درگیرش نشی..اینجوری هم خودت رو اذیت میکنی هم تهیونگ رو..حالا که تورو یادش نمیاد یا نمیدونم میخواد خودشو بزنه به فراموشی خیلی به نفعتونه! شاید کلا میخواد بیخیالتون شه!
آنا: نمیدونم..واقعا نمیدونم! بیخیال تو راجب‌ چی‌ میخواستی باهام حرف بزنی؟
جیمین سرش رو پایین انداخت و مشغول بازی با انگشتای دستش شد!
آنا خودش رو روی میز خم کرد و دستای جیمین رو توی دستش گرفت!
آنا: جیمینا چیزی شده؟از وقتی اومدم تو فکری! داری نگرانم‌ میکنی..
جیمین: چیزی‌ نیس نونا..درواقع هست..اما..نمیدونم چجوری بگم..وای دارم دیوونه میشم!
آنا اخماش رو تو هم کشید و با لحن‌ جدی ای گفت:
آنا: یاا‌‌ پارک‌ جیمین فکر‌ کردی من برای چی اینجام؟ قطعا برای حرف زدن از مشکلات خودم نیس..پس اون خجالت فاکیت رو بزار کنار و حرفت رو بزن..
جیمین که با لحن پر تحکم آنا دیگه‌ نمیتونست سکوت کنه به حرف اومد..
جیمین: چند وقت پیش توی بیمارستان به چند تا از پرستارای دخترمون تجاوز شد و عامل همشون یه نفر بود..اون یه نفر رو از بیمارستان اخراج کردن و همون چند تا پرستارم از بیمارستان استفا دادن..و ما چونکه بیمارستان سرشناسی هستیم به شدت نیاز به پرستار داشتیم..رئیس بیمارستان در عرض دو ساعت پنج تا پرستار آورد سرکار انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده..البته اون روز شیف من نبود و من بیمارستان نبودم..اما فردا صبحش که میخواستم وارد پارکینگ بشم یکی از جلو با ماشینش بهم برخورد کرد..من از‌ماشین پیاده شدم و اولش خواستم با طرف دعوا کنم اما با دیدن اینکه اون دختره بیخیالش شدم و گذاشتم بره..چند روز بعد دوباره همدیگه رو توی بیمارستان دیدیم! مثل اینکه اونم‌ پرستار جدید بود و شیفتش با من یکی بوده..یمدت گذشت و ما هروقت شیفت داشتیم موقع های استراحتمون باهم دیگه قهوه خوردیم تا اینکه یه روز نتونست بیاد سرشیفت و من اون روز فهمیدم چقد نگرانشم! بهش زنگ زدم و فهمیدم سرما خورده..همون طور که قبلا بهم گفته بود پدر و مادرش رفتن آلمان و اون تنها زندگی میکنه..منم سریع رفتم براش دارو گرفتم و رفتم خونشون..
آنا با ذوق وسط حرفش پرید و با ذوق گفت:
آنا: خب جیمینا..این کجاش مشکل داره؟
جیمین کلافه دستی توی موهای طوسیش کشید و با کلافگی گفت:
جیمین: مشکل فاکیش اینجاس که اون علاقه ی خاصی به کفشای پاشنه بلند داره و اینجوری قدش از من بلند تره..
آنا چند دقیقه مات موند و بعدش با صدای بلندی زد زیر خنده.. و به جیمین که با اخم کوچیکی داشت نگاهش میکرد اهمیت نداد..بعد از اینکه یه دل سیر خندید سرش رو بالا آورد و نگاهش رو به چشمای ناراحت جیمین دوخت..
آنا: وای خدای من جیمینا تو خیلی کیوتیی..این آخه دلیلی تو‌میاری؟ تو برو بهش اعتراف کن مطمئن باش اگه دوست داشته باشه میزارتشون کنار..
جیمین سرش رو بالا آورد و با ناراحتی ای که توی کلامش مشخص بود گفت:
جیمین: یعنی میگی ممکنه دوسم نداشته باشه؟!
آنا: نه دیوونه چرا انقد بدبینی پسر؟من مطمئنم دوست داره و اگرم نداشت باید دلشو بدست بیاری اوکی؟ نا امیدی توی کار ما نیس!
جیمین که با حرفای آنا امیدی توی دلش نشسته بود لبخندی زد و با ذوق گفت؛
آنا: حق با توعه نونا..
Taehyung
با کلافگی داشت روی متن آهنگ آلبوم جدیدش کار می‌کرد که با صدای در سرش رو بلند کرد و "بیا تویی" گفت..با وارد شدن چند تا از همکاراش به داخل اتاق با تعجب بهشون خیره شد..چون تاحالا سابقه نداشت اونا به اتاق کارش بیان!
تهیونگ: چیزی شده پسرا؟
یکی از پسرا که نسبت به همشون کوچیک تر بود و حدود 22 سال سن داشت خودش رو به تهیونگ رسوند و با حلقه کردن دستاش دور بازوش بل لحن خنده داری که تهیونگ رو به خنده انداخت گفت؛
÷ وای هیونگ کمکم کن من عاشق شدم..
تهیونگ با تعجب خندید و گفت:
تهیونگ: عاشق شدی؟ خب این خیلی خوبه اما چه کاری از دست من بند میاد؟
÷ اتفاقا تنها کسی که میتونه کمکم کنه تویی..این دختر خوشگله که بعد از ظهر اومد توی اتاقت کی بود؟
تهیونگ کمی فکر کرد که یادش اومد تنها دختری که بعد از ظهر اومده اینجا آنا بوده..با فکر اینکه اون‌پسر داره راجب اون حرف میزنه اخم غلیظی روی صورتش نشست..
تهیونگ: آنا رو میگی؟
÷ پس اسمش اینه؟..وای گاد اسمشم مثل خودش کیوت و خواس..
بقیه حرفش مواجه شد با فریاد پر از عصبانیت تهیونگ..
تهیونگ: دهنت رو ببند!
پسر کوچکتر با ترس از تهیونگ جدا شد و با لحن لرزونی گفت:
÷ هیو..هیونگ خوبی؟ چیز بدی گفتم؟
تهیونگ با کلافگی دستی توی موهاش کشید و با صدایی که سعی میکرد زیاد بالا نره گفت:
تهیونگ: از کجا میشناسیش؟
خب حالا وقت اجرای نقشه ی پسر کوچکتر بود!
÷ لعنتی توی لاس زدن خیلی خوبه..وقتی از اتاقت اومد بیرون توی آسانسور مشغول حرف زدن شدیم..لعنتی خیلی با ناز حرف میزد..هرچیم ازش پرسیدم نگفت چیکارت میشه! منم زیاد پاپیچش نشدم! (زر مفت درچه حد ناموصن؟)
تهیونگ با چشمای قرمز و به خون نشستش به چشمای پسر خیره شد!
تهیونگ: امکان نداره..داری دروغ میگی دیگه؟
بعدش با صدای بلند تری داد زد..
تهیونگ: دروغههه مگه‌ نه؟ داری سر به سرم‌میزاری؟ اگه اینطوره باید بهت بگم اصلا شوخیه خوبی نیست پسر..
و بعدش با چشمای مظلوم و قرمزش بهش خیره شد و منتظر بود که پسر حرفی بزنه و هرچی تا الان گفته رو انکار کنه..اما اینجوری نبود و درعوضش با بهت گفت:
÷ نه..من چرا باید بخوام باهات شوخی کنم؟
تهیونگ لیوان توی دستش رو به سمت دیوار پرت کرد و با صدای بلندی عربده زد..
و بدون اینکه به این فکر کنه که کارش هنوز تموم نشده و بعدا برای این کارش باید کلی سرزنش بشنوه کتش رو از روی صندلی چنگ زد و از اتاق خارج شد..

بعد از خارج شدن تهیونگ الکس که تمام مدت اونارو تحت نظر داشت با لبخند مرموزی به وارد اتاق شد!
الکس: واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم..تو باید بری بازیگر شی! واقعا کارت عالی بود پسر..تهیونگ جوری عصبانی شده بود که من گفتم الان خودتو لو میدی!
پسر کوچکتر مغرورانه پوزخندی زد و به سمت الکس برگشت:
÷ فکر‌کنم‌ منو دست کم گرفته بودی..پولم کجاست؟
الکس همون لحظه قفل گوشیش رو باز کرد و دکمه ی انجام عملیات رو زد..و لحظاتی بعد پیامک واریز پول به گوشی پسر ارسال شد..
الکس: اینم‌ پولت همون طور که میخواستی اما وای به حالت اگه‌ کسی حقیقت رو بفهمه فهمیدی؟
پسر کوچکتر با ترس سری تکون داد و از اتاق خارج شد..الکس به صدای نسبتا بلندی با خودش زمزمه کرد..
الکس: کیم تهیونگ! تو پنج سال پیش تونستی آنا رو ازم بگیری..اما‌ حالا من برگشتم نه دست خالی..با نقشه ای که مو لای درزش نمیره..ما همون آدماییم با این تفاوت که این دفعه من بازی رو میبرم و آنا مال من میشه!

Hot Lover...season twoWhere stories live. Discover now