Part 9

397 36 4
                                    

Ana
هنوز نیم ساعت از اومدنش نیومده بود که صدای خوش آمد گوییه خدمتکارا اومد..سریع رژ قرمزش رو تمدید کرد و با سرعت به سمت پایین قدم برداشت..نزدیک در که شد سرعتش رو کم کرد چون میدونست اگه تهیونگ بفهمه بازم دوویده دعواش میکنه برای همین طوری رفتار ‌کرد که انگار با آروم ترین حالت ممکن اومده پایین..با رفتنش توی سالن متوجه نبود تهیونگ شد و از خدمتکاری که داشت از اونجا رد میشد پرسید..اون هم به گفتن اینکه "توی آشپز خونه هستن" اکتفا کرد و از اونجا رد شد..
Taehyun
با چسبیدن یه جسم کوچیک از پشت بهش آبی که داشت میخورد توی گلوش پرید و شروع کرد به سرفه کردن..بعد از چند لحظه که سرفش بند اومد به سمت آنا که داشت با چشمای مظلوم نگاش میکرد برگشت و اخم کمرنگی کرد..
تهیونگ: اینجوری میای نمیگی‌‌ میترسم؟
آنا شونه ای بالا انداخت و با تخسی گفت:
آنا: معمولا خوشت میاد اینجوری بغلت میکنم هیچوقتم نمیترسیدی الان فکرت مشغول بود به من ربطی نداره!
تهیونگ نفس عمیقی کشید تا همون جا فریاد نزنه..میدونست با این وضعیت آنا استرس و نگرانی براش سمه...و همین طور اینکه آنا هرچی بود اهل خیانت نبود..عشق اونا یه عشق سطحی و زودگذر نبود..اما فکر اینکه آنا از دستش خسته شده داشت دیوونش میکرد..توی یه فرصت مناسب باید باهم حرف میزدن..
آنا که توی فکر رفت تهیونگ رو دید دستش رو روی بازوش گذاشت و با لحنی که نگرانیش رو نشون میداد لب زد:
آنا: چیزی شده ته؟
تهیونگ از فکری دراومد و سری تکون داد‌.
تهیونگ: نه فقط یکم خستم..میرم استراحت کنم..
آنا کمی مشکوک شد..توی این چند سال تهیونگ تاحالا اینطوری رفتار نکرده بود..حداقل توی جملش یه کلمه ی "عزیزم"  وجود داشت..اما الان وقت ناراحت شدن نبود باید سر درمیورد که چیشده..
برای همین با قدمای سریع خودش رو به تهیونگ رسوند و دستاش رو دور بازوش حلقه کرد..
آنا: من مطمئنم یه چیزیت شده..چون بعد از که اومدم پیشت کلی انرژی گرفتی محاله از خستگی باشه..
تهیونگ بازوش رو از دست آنا جدا کرد و قدم هاش رو تند تر‌کرد!
تهیونگ: بهت گفتم که چیزی نیس..
آنا‌ ماتش برد..تا به حال نشده بود تهیونگ اینجوری رفتار کنه..حیف که الان وقت قهر کردن نبود وگرنه یکاری میکرد تا تهیونگ خودش به غلط کردن بیوفته..
بدون اینکه دنبالش بره این دفعه با صدای بلند تر گفت:
آنا: هی کیم تهیونگ این رفتارات چه‌ معنی میده؟
تهیونگم مثل خودش با صدای بلندی گفت:
تهیونگ: بهت گفتم که خستم..بعدا حرف میزنیم..
آنا که از این حرکات تهیونگ حرصش گرفته بود پاش رو روی زمین کوبوند و به جای رفتن توی اتاق خودشون به سمت استخر رفت..شاید میخواست با این کارش تلافی کار تهیونگ رو دربیاره..چون اون هیچوقت اجازه نمی‌داد توی این هوای سرد بره توی آب..مخصوصا با این وضعیتی که داشت!

کمی روی تخت غلت زد اما بازم نتونست بخوابه..میدونست تا وقتی آنا توی بغلش نباشه نمیتونه بخوابه..لعنتی خیلی به این دختر وابسته شده بود..آخر از جاش بلند شد با پوشیدن ربشامدوشش از اتاق بیرون رفت..و از خدمتکارا سراغ آنا رو گرفت..با حرف ماری اخم غلیظی روی صورتش نشست
تهیونگ: یعنی چی که رفته استخر؟ مگه نگفتم وقتی هوا سرده نزار بره..
ماری سرش رو پایین انداخت و با لکنت جواب داد..
ماری: متا..سفم منم یکم پیش فهمیدم وقتیم رفتم پیششون گفتن حالشون خوبه..
تهیونگ نفس عمیقی کشید..دختره ی لجباز..خواست به سمت آسانسور بره که صدایی از پشتش شنید!
آنا: با این وضعیت جایی میری؟
نگاهی بهش انداخت..موهای طلایی رنگش خیس بود و حوله ای روی مایوی بنفش رنگش پوشیده بود و درحال بستن بند حولش بود.. عصبانی شده بود و همون طوری زیر لب غرید:
تهیونگ: بهت گفته بودم که توی سرما نرو شنا..
بعد با صدای بلند تری فریاد زد..
تهیونگ:نگفته بودم؟
آنا هم مثل خودش با صدای بلند گفت:
آنا؛ منم بهت گفته بودم مجبور نیستم به حرفات گوش کنم..
بعد نیشخندی زد و با صدای بلندتری مثل خود تهیونگ گفت:
آنا: نگفته بودم؟
تهیونگ که از عصبانیت کم مونده بود منفجر بشه با صدایی که سعی میکرد زیاد بالا نره گفت:
تهیونگ: برو موهات رو خشک کن..
اما مثل اینکه آنا قصد دیوونه کردنش رو داشت برای همین ابرویی بالا انداخت و با تخسی گفت:
آنا: نمیخوام..راحتم!
تهیونگ که دیگه کنترل رفتاراش دست خودش نبود به سمت آنا رفت و دستش رو سفت گرفت و شروع به کشیدن کرد...درهمون حالت غرید:
تهیونگ: تو آدم نمیشی نه؟
آنا درحالی که از درد اخماش توی هم رفته بود به زبون اینگیلسی گفت:
+ I'm sorry, but angels are not human
(من متاسفم ولی فرشته ها آدم نمیشن)
تهیونگ که معنی حرفش رو فهمیده بود خندش گرفت اما سعی کرد موضعش رو حفظ کنه..
تهیونگ بعد از کوبیدن در اتاق بهم آنا رو روی صندلی میز آرایش نشوند و خواست سشوار رو روشن کنه که آنا نزاشت..
آنا: تا بهم نگی چیشده نمیزارم هیچ کاری بکنی!
تهیونگ ‌که میخواست باهاش حرف بزنه اما نمیتونست بزاره آنا اینجوری بشینه..
تهیونگ: حرف میزنیم اما بعد از اینکه موهات رو خشک کردم..
این دفعه آنا چیزی نگفت و تهیونگم مشغول شد..
آنا با نوازش دستای تهیونگ روی موهاش داشت خوابش میگرفت..و از این حالت کم کم عصبانی شد و دست تهیونگ رو پس زد..
آنا: وای بسه الان خوابم میبره..
تهیونگ حرفی نزد و سشوار رو خاموش کرد..موهاش به اندازه ی کافی خشک شده بودن..
آنا درهمون حالت برگشت و گفت:
آنا: میشنوم..
تهیونگ روی تخت نشست و به روی پاش اشاره کرد.
آنا منظورش رو فهمید و چپ‌چپ نگاهش کرد..
آنا: به نظرت من اونجوری چیزی میفهمم؟قطعا نه!
تهیونگ تک خندی کرد و شروع کرد به گفتن ماجرا..بعد از تموم شدنش کمی مکث کرد و گفت:
تهیونگ: من بهت شک ندارم آنا..اما فکر اینکه تو ازم خسته شدی داره دیوونم میکنه..
آنا با عجله از جاش بلند شد جلوی پای تهیونگ زانو زد و انگشت اشارش رو روی لب های تهیونگ فشرد..و با تحکم گفت:
آنا: هیشش..دیگه این حرفو نزن کیم تهیونگ..مگه ما راحت بهم رسیدیم که راحت همو از دست بدیم؟
تهیونگ: نه اما تو واقعا امروز ‌کسی رو توی آسانسور ندیدی؟
آنا: نه..من امروز بخاطر عجله ی زیادم از پله رفتم..وسط راه با پسری برخورد کردم که حرف زدنمون درحد "ببخشید حالتون خوبه؟" بود..
آنا دروغ نگفته بود اما خب راستشم نگفته بود..
تهیونگ سری تکون داد و بعد از چند دقیقه با لحن مظلومی گفت:
تهیونگ: من هنوزم کلافم..برای آروم شدنم بهت نیاز دارم آنا..
آنا منظورش رو فهمید و با لحن زاری گفت:
آنا: من خودمم میخوام اما...
تهیونگ وسط حرفش پرید:
تهیونگ: میدونم اما قول میدم آروم باشم خب؟
آنا خودشم دلش برای بودن با تهیونگ تنگ شده بود برای همین‌ سری تکون داد و خودش به دستای تهیونگ سپرد..

Hot Lover...season twoWhere stories live. Discover now