Part 7

417 36 1
                                    

تهیونگ: میدونم بهت گفتم سریع میام..اما خب نشد و واقعا دلم میخواست این حموم دو نفره باشه!
آنا سریع پیام رو پاک کرد و بعدش گوشی رو خاموش کرد و سرجای قبلیش گذاشت و نفس عمیقی کشید..دستش رو روی قلبش گذاشت تا کمی از استرسش کم شه..وقتی که از حالش مطمئن شد برگشت تا به سمت تهیونگ بره که باهاش سینه تو سینه شد..تهیونگ خواست چیزی بهش بگه که با دیدن صورت ترسیده ی آنا‌ اخمی روی پیشونیش نشست...دستاش رو دوطرف میزی که پشت آنا بود گذاشت و روش خم شد و با صدایی که یکم رگه های عصبانیت توش بود پرسید؛
تهیونگ: چیزی شده؟
آنا هول شده یکم تهیونگ رو به عقب هول داد و لبخند فیکی زد..
آنا: نه نه..خوبم فقط..
تهیونگ: فقط چی؟
منتظر بهونه بود که تهیونگ رو بپیچونه که همون لحظه چشمش به لیوان آپ پرتقالی افتاد که یکم اونور تر روی میز بود..لبخندی زد و دستش رو دراز کرد تا لیوان رو برداره
آنا: هیچی..برات آب پرتقال آوردم..میدونم دوسداری بعد از حمومت یه چیز خنک بخوری..میرم پایین منتظرت میمونم
و بعدش درحالی که گونش رو میبوسید به عقب هولش داد و از کنارش رد شد..
تهیونگ درحالی که آب پرتقالش رو با تعجب میخورد به سمتش برگشت و گفت:
تهیونگ: فک نکن نفهمیدم از جواب دادن طفره رفتی‌..درضمن نمیخواد بری پایین بشین لباس بپوشم باهم بریم..
****
تهیونگ نگاهش رو به صورت غرق خواب آنا انداخت و برای بار هزارم روی پیشونیش بوسه زد..نمیتونست میلش رو برای بوسیدن لباهاش بگیره اما میدونست این کارش مساویه با بیدار شدنش..داشت همین طور به نوازش موهاش ادامه میداد که با صدای زنگ گوشیش از جاش پرید و سریع بلند شد و جواب داد تا آنا بیدار نشه!
با صدای عصبیه مدیرش برنامه هاش یادش افتاد که قرار بود تا ساعت 5 کمپانی باشه و تهیونگ بازم فراموش کرده بود..نگاهش رو به ساعت داد که دقیقا ساعت 5 رو نشون میداد هول هولکی از روی تخت بلند شد و لباس های راحتیش رو عوض کرد..خواست از اتاق بره بیرون که با فراموش کردن کاری راهش رو سمت تخت کج کرد و روی لبای آنا بوسه ای کاشت و تا زمانی که آنا نق بزنه و سعی کنه از خودش جداش کنه هم دست بردار نبود..حالا دیگه مهم نبود که آنا بیدار میشه یا نه فقط انرژی که از بوسیدنش بدست آورده بود مهم بود..
Ana
غلتی زد که با جای خالیه تهیونگ مواجه شد..چشماش رو باز کرد و با ندیدنش توی اتاق کم‌کم اخماش توی هم رفت..تا اونجایی که یادش بود داشتن راجب اتفاقات این یه مدت باهم دیگه حرف میزدن که آنا وسطاش خوابش برده بود..با وجود چیزای جالبی که داشت تعریف میکرد هنوز نتونسته بود ماجرای پیام ظهر رو بهش بگه..هرچند میخواست بیخیالش بشه اگه چیز مهمی بود تهیونگ بهش میگفت..
شونه ای بالا انداخت و لباس‌ خوابش رو با پیرهن و کت گرم روش عوض کرد..صبح یکم لرز کرده بود نمیخواست حالا که تهیونگ دبیو کرده سرما بخوره و اون رو از تمرین بندازه..
با شستن دست و صورتش و ریختن موهاش دورش به سمت پایین حرکت کرد..
نگاهش رو یه دور دور خونه گردوند و با ندیدن سولهی و نامجون توی سالن یکی از ابرو هاش بالا رفت...
دوباره راهی که از پله ها پایین اومده بود رو برگشت بالا و تقه ای به درشون زد که با نشنیدن صدایی در اتاق رو باز کرد..اما اونا بازم اونجا نبودن..کلافه شده به سمت اتاقای دیگه رفت..فکر اینکه توی این خونه ی درندشت تنهاسم لرزی توی تنش مینداخت..
در اتاق مطالعه رو باز کرد و با دیدنشون که درحال شطرنج بازی کردنن نفسش رو بیرون داد و به سمتشون قدم برداشت..
سولهی با شنیدن صدای قدمای کسی به سمتش در برگشت و با دیدن آنا لبخندی زد و با مهربونی گفت:
سولهی؛ خوب خوابیدی عزیزم؟
آنا سری تکون داد و روی صندلیه کنارشون نشست..
آنا: آجوما تهیونگ کی رفت؟
سولهی همون طور که‌ مهره ی اسبش رو جلو میبرد و یکی از سربازای نامجون رو میزد جوابش رو داد:
سولهی: دو ساعتی میشه چطور؟
آنا: اون بازم بدون خدافظي رفت نمیدونم باید باهاش چیکار کنم..
نامجون که اخماش با زده شدن سربازش توی هم رفته بود گفت:
نامجون: اونم توی کمپانی کارای خیلی زیادی داره مخصوصا الان که نزدیکای بیرون دادن آلبوم جدیدشه..با این حال وقت میزاره و وسط این همه کار میاد خونه که بهت سر بزنه و باهات وقت بگذرونه..فکر نمیکنی لازمه یکمم تو دست بکارشی؟
آنا: یعنی داری میگی این دفعه من برم کمپانی؟
نامجون: دقیقا..
آنا با خوشحالی از روی صندلی بلند شد و به سمت نامجون رفت و گونش رو بوسید
آنا: آفرین اوپاا..تو همیشه بهترین راه حلارو داری(پ.ن: پس چی فک کردی بچم لیدر بزرگترین بوی بند جهانه)
نامجون همون طور که لبخند محوی روی لباش بود برگشت و توی دلش گفت: "من فرصت اینکه عاشقی کنم نداشتم تا به خودم اومدم مرگش رو جلوی چشمم دیدم اما شما دوتا به جای منم عاشقی کنید تا آخر عمرتون"
***
پاش رو بيشتر روی پدال گاز فشرد که باعث بيشتر شدن هیجانش شد..یادش بود از وقتی رانندگی یلد گرفته بود همیشه عاشق سرعت زیاد بود و تهیونگم معمولا دعواش میکرد و میگفت "آخر سر همین سرعت زیادتت تصادف میکنی..ماشین بدرک خودت یچیزیت میشه" اما خب کیه که گوش بده؟
همین جوری توی حال خودش بود که با دیدن فروشگاهی که از همون جا میتونست موچی های خوش رنگش رو ببینه عقل از سرش پریده بود و بلافاصله ماشین رو کنار زد و بعد از برداشتن کیفش از ماشین پیاده شد..
مشغول انتخاب کردن بود که یاد جیمین افتاد..چند وقتی بود ندیده بودش اما توی هفته چند روزش رو درحال چت کردن بودن..از فکر دراومد و بسته موچی هارو روی صندوق گزاشت تا حساب کنه..با یادآوری اینکه تهیونگ حتما الان باید خسته باشه دو تا قهوه هم سفارش داد و رفت روی یکی از میز ها نشست تا سفارشش آماده بشه..
حوصلش سر رفته بود برای همین‌ گوشیش رو درآورد تا به جیمین پیام بده..
(+چیم؟ خوبی؟ میتونم امروز ببینمت؟)
طولی نکشیده بود که صدای نوتیف گوشیش بلند شد
(_ حتما نونا..منم به مشورتت نیاز دارم..کی و کجا؟)
نگاهی به ساعت روی دستش که ساعت 7 رو نشون میداد انداخت..
(+ تا دوساعت دیگه توی کافه ی نزدیک بیمارستانت میبینمت..)
(_ خیلی خب منتظرتم فعلا..)
با تموم شدن چتش با جیمین اعلام کردن که سفارش حاضره..چس بلند شد و بعد از حساب کردنشون بدون توجه به نگاهای خیره ی پسری که اونجا کار می‌کرد با قدمای محکم از فروشگاه خارج شد..
***
بعد از پرسیدن شماره ی اتاقی که تهیونگ توش تمرین میکرد به سمت آسانسور حرکت کرد و عینک آفتابیش رو از روي چشماش برداشت..
نگاهی به تیپش که شلوار تنگ مشکی و یه تاپ نازک که روی پالتوی بلندی و کفشای پاشنه بلند مشکی پوشیده بود انداخت..میشد گفت از خودش راضیه و از از اون بیشتر از میکاپ ساده اما جذابش راضی بود..خط چشمی که کشیده بود بيشتر از قبل پشمای وحشیه مشکیش رو نشون میداد..بعد از شنیدن صدای ظبت شده ی زنی که میگفت به طبقه ی مورد نظرش رسیده توی آینه به خودش چشمکی زد و ازش خارج شد..
با خارج شدنش بوی عطر مست کنندش توی فضا پیچید و باعث شد چند تا از کارکنان اونجا نگاهشون رو به آنا بدوزند..اما بی توجه به همشون به سمت اتاق تهیونگ رفت و تقه ای به در زد..
با صدای تهیونگ که میگفت بیا تو لبخندی زد و وارد اتاق شد‌..
و با تهیونگی رو به رو شد که رو به پنجره نگاهش رو به آسمون دوخته بود و درخال خوردن آب بود..
تهیونگ که مثل همیشه انتظار شنیدن حرفای عصبیه مدیر برنامش بود برگشت و با دیدن چهره ی خندون آنا بطری آب از دستش افتاد و با بهت زمزمه کرد آنا..
آنا خنده ی دلبری کرد و پاکتی که حاوی موچی و قهوه بود رو روی میز کنار دستش گزاشت و با قدمای آروم به سمتش قدم برداشت..
با رسیدن بهش بدون معطلی لباش رو روی لبای تهیونگ کوبوند و دستش رو لا به لای موهای خوش حالتش فرو برد..
تهیونگ که کم کم از بهت دراومده بود دستاش رو دور کمر باریکش حلقه کرد و به خودش چسبوندش و خشن تر درحال بوسیدنش شد..بعد از چند دقیقه ی طولانی که مشغول بوسیدن هم دیگه بودن با کم آوردن هوا از هم جدا شدند که تهیونگ زمزمه کرد:
تهیونگ: تو اینجا چیکار میکنی؟
آنا درحالی که پاکتش رو برمیداشت و محتویاتش رو روی میز‌ میزاشت لبخندی زد و گفت:
آنا: میدونستم خیلی خسته بودی و با این حال برای تمرین اومدی..منم حوصلم سر رفته بود و دلم بشدت برات تنگ شده بود مخصوصا که تو حتی ازم خدافظيم نکردی اینجوری شد که تصمیم گرفتم بیام بهت سر بزنم وسط راهم چشمم به فروشگاهی شد و رفتم موچی و قهوه خریدم تا بخوریم..
تهیونگ: واقعا سوپرایز شدم آنا..و همین طورم خستگیم در رفت..همیشه از این کارا بکن..
آنا همون طور که در قهوه ی تهیونگ رو باز میکرد و به دستش میداد "البته" ای زمزمه کرد..
آنا خواست روی صندلیه کنارش بشینه که تهیونگ نزاشت و دستش رو گرفت و روی پاش نشوند..
آنا: چیکار میکنی ته؟یکی میاد میبینه
تهیونگ همون طور که خمار سرش رو توی گردن آنا فرو میبرد خمار "بدرکی" گفت و مشغول بوسیدن گردنش شد
آنا از یه طرف‌ داشت لذت میبرد و از یه طرفم استرس اینو داشت که یهو کسی نیاد تو..
تهیونگ که فهمید آنا‌ توی فکره بوسه ی عمیقی روی گردنش زد که "آه" غلیظی کشید و باعث بيشتر مصمم شدن تهیونگ شد..بعد از چند دقیقه که از کبود کردن گردنش مطمئن شد ازش جدا شد و خونسرد مشغول خوردن قهوش شد..
تهیونگ: مطمئنم با این تیپ و عطر سکسی که زدی توجه خیلیارو به خودت جلب کردی..این کبود کردنم برای این بود که بفهمن صاحاب داری اوکی؟
آنا: اوه شت..تهیونگا من امروز به جیمین قرار دارم اینطوری برم که عابروم میره..
تهیونگ‌ که‌ هنوز کمی روی جیمین حساس بود با لحن شکاکی گفت؛
تهیونگ: برای چی؟
آنا: چند وقته بود بخاطر کارای دبیو تو نتونستم ببینمش حتی روز دبیوت هم زنگ زد و تبریک گفت اما تو بقدری درگیر بودی که وقت نشد بریم دیدنش..امروزم گفتم تا بیرونم برم بهش یه سر بزنم مثل اینکه بازم خرابکاری کرده گفت ازم مشورت میخواد..
تهیونگ: اومم میتونی بری..رفتی بهش بگو که دفعه بعد دوتایی میریم ديدنش..
آنا خنده ای کرد و دستش رو روی شکم برآمدش گزاشت..
آنا: فک کنم اون باید بیاد دیدنمون چون تا چند وقت دیگه من مثل خرس باد میکنم و نمیتونم جایی برم!
تهیونگ لبخندی زد و دستش رو نوازش بار روی شکمش کشید
تهیونگ: نمیتونی فکرشم بکنی که چقدر منتظرشم‌..هفته ی دیگه هم که قرار بریم جنسیتش رو بدونیم اون وقته که شروع میکنیم به آماده کردن اتاقش..
آنا: عالیه..
آنا محو نوازشای دست تهیونگ روی شکمش بود که چشمش به‌ ساعت روی دیوار خورد که از جاش پرید‌..ساعت 8:45 دقیقه بود و آنا ساعت 9 با جیمین قرار داشت..
سریع دستای تهیونگ رو از دور شکمش برداشت و از روی پاش بلند شد!
تهیونگ: چرا یهو جنی میشی؟ چیشد؟
آنا: من ساعت 9 با جیمین قرار دارم مطمئنم الان همه جا ترافیکه عمرا سر ساعت برسم‌..من دیگه میرم..
تهیونگ از جاش بلند شد و سری تکون داد که آنا بعد از بوسیدن گونش به سمت در دویید..
به سمت آسانسور قدم برداشت که دید توی طبقه ی 13..وقت نداشت‌ منتظرش بمونه برای همین به سمت پله ها قدم برداشت و با سرعت به سمت پایین حرکت کرد!
تقریبا پله های آخر بود که با کسی محکم برخورد کرد و باعث شد روی زمین بیوفته و کیفش و همه ی وسایل هاش پخش بر زمین بشه!
ضربه ای که به شکمش وارد شده بود باعث شده بود زیر دلش درد بگیره..
چند دقیقه گنگ بود که بعدش با صدای آشنای پسری که همش صداش میکرد از حالت تعجب دراومد.‌
_ حالتون خوبه‌خانم؟؟
با صدای آشنایی که به گوشش خورد فقط یه جمله‌ توی سرش نقش بست
"الکس برگشته.."

Hot Lover...season twoDonde viven las historias. Descúbrelo ahora