Part 2

650 42 2
                                    

بعد از دقایقی رانندگی کردن به ویلای خانوادگیشون رسید..
مطمئن بود این دفعه حدسش اشتباه در نمیاد و از اونجایی که از فردا باید کل روز رو میرفت تمرین تصمیم گرفت آنا رو به اینجا بیاره تا در نبوده خودش مامانش مواظب آنا'ش باشه!
ماشینش رو پارک کرد و به سمت آنا برگشت تا بیدارش کنه..اما با دیدن صورت کیوتش وقتی میخوابید بازم کنترلش رو از دست داد و تسلیم شد!
بعد از بغل کردن آنا به سمت آسانسور قدم برداشت..وقتی آهنگ ملایم آسانسور با صدای زنی که رسیدنشون به طبقه ی سوم رو اعلام میکرد آنا رو بیشتر توی بغلش فشرد و به سمت در رفت..
بادیگاردی که جلوی در ایستاده بود با دیدنش هول شده تعظیمی کرد و در ورودی رو باز کرد..
تهیونگ به سوییچش اشاره کرد و با صدای آرومی که آنا بیدار نشه لب زد:
برو وسایلی که توی ماشینم هستو بیار...پسر چشمی گفت و به سمت آسانسور حرکت کرد..
***
سولهی که با دیدن آنا ذوق زیادی داشت پشت در اتاقش ایستاد و تماشا کرد که تهیونگ چطوری با عشق بدون اینکه بیدارش کنه روی تخت گذاشتش و پتو رو روش مرتب کرد..بعضی وقتا به این همه عشقشون بهم تعجب میکرد..خب اون کسی نبود که عشق رو تجربه کرده باشه! بیخیال نگاه کردنشون شد و به آشپز خونه رفت..
.بعد از چند دقیقه تهیونگ از اتاق بیرون اومد و روی مبل جلوی مامانش نشست..
تهیونگ: اوماا یکم حرف بزنیم؟!
سولهی: حتما...چیزی شده؟
تهیونگ: نه نه..فقط اینکه میخوام تا یه مدت آنا پیشت بمونه و ازش مراقبت کنی!
سولهی: میدونی من عاشق این کارم اما مگه خودش نمیتونه؟ و خب توام هستی دیگه..چیو داری مخفی میکنی؟
تهیونگ: خب...آنا چند روزی میشه که حالش خوب نیس
سولهی وسط حرفش پرید..
سولهی؛ حالش خوب نیس؟چرا
تهیونگ: مطمئن شدم بهتون میگم..نمیخوام عین قبل بشه..
سولهی: اوه‌ گرفتم..حواسم بهش هست..تو خودتم هستی دیگه؟
تهیونگ: نمیدونم..همین امروز بهم خبر قبولیم رو دادن به احتمال زیاد از فردا سر تمرینم..
سولهی: اوه تبریک میگم موفق باشی!
Alex
_ خبر رسیده تا ماه بعد یه آیدل جدید دبیو میکنه...
+ خوبه اطلاعاتش؟
_ کیم تهیونگ،24 سالشه،و خیلی جذابه..منکه از دور دیدمش دیوونش شدم وای به حال طرفداراش..
+کیم تهیونگ؟ میخوام عکسشو ببینم!
_ امروز گذری دیدمش اما فردا برای تمرین میاد..برات عکس میفرستم..
+ خیلی خب میتونی بری!
فک کنم سرنوشت دوباره داره ما رو باهم رو به رو میکنه کیم تهیونگ..ولی این دفعه بازنده ی بازیه بینمون تویی نه من!
Ana
سولهی: چرا چیزی نمیخوری؟دوسش نداری؟
با این حرف سولهی تهیونگ و نامجون که مشغول هم زدن نگاهشون به آنایی که داشت با غذاش بازی می‌کرد  خورد..
نامجون: سولهی راست میگه! جدیدا خیلی لاغر شدی..
آنا: من خوبم آپا..فقط چند روزه اشتها ندارم..قبل از شامم کیک و قهوه خوردم..فکر می‌کنم همون سیرم کرده!
نامجون: خیلی خب اما حواست به خودت باشه..دلم نمیخواد ضعیف باشی!
آنا چشمی گفت و با برداشتن بشقابش به سمت آشپز خونه حرکت کرد..اما از همون جام میتونست زمزمه های آرومشون رو بشنوه! بیخیال فالگوش وایسادن شد و بعد از شستن دست و صورتش به اتاقش رفت و با بستن چشماش خودش رو روی تخت پرت کرد..
فکرای زیادی توی سرش میچرخید که راحتش نمیزاشت..مطمئن بود این دفعه حاملس چون یه ماه بود عقب انداخته..اما تا وقتی مطمئن نشده بود نمیتونست چیزی بگه! اگه مثل دفعه قبل فقط مسمومیت ساده باشه چی؟ چشماش رو باز که که تهیونگی رو دید که بغلش با لبخند قشنگی دراز کشیده..اون کی اومده بود آنا نفهمید؟
تهیونگ با دیدن چشمای پریشون آنا دستش رو روی گونش گذاشت و نوازش وار حرکت داد..
تهیونگ: میدونم از چی داری اذیت میشی اما بهت قول میدم این دفعه حدسمون درسته خب؟ پس این چند روز رو فکرت رو آزاد کن و استراحت کن! نمیخوتم اینجوری ببینمت!
آنا: دست خودم‌ نیس..فکرم میره سمتش!
تهیونگ: خب بیا فکرت رو منحرف کنیم..فردا روز اول تمرینمه باهام میای؟
آنا: به این زودی؟تو تازه امروز قبول شدی!
تهیونگ: مثل اینکه یه روز قبل از کریسمس قراره دبیو کنم..فک کنم عقبم باشم..
آنا: اومم بیصبرانه منتظر اولین آهنگتم..
تهیونگ: مطمئن باش اولین نفری که میشنویش تویی!
آنا: عالیه! بخوابیم؟ این چند روز انقد خستم که توانایی اینو دارم که کل روز بخوابم..
تهیونگ از حرفی که میخواست بزنه مردد بود اما بالاخره تصميم گرفت بگه:
تهیونگ: فکر می‌کنم بخاطر کوچولوییه که قراره به زودی از وجودش خبر دار بشیم!
آنا: اوه ته توام بهش باور داری؟
تهیونگ: معلومه:)
آنا: امیدوارم این دفعه واقعی باشه!
تهیونگ: هست..
و بعد از اینکه تهیونگ بوسه ی عمیقی به لبهاش زد پتو رو روی جفتشون کشید و توی بغل هم به خواب رفتن
[فردا صبح]
تهیونگ: الان دیرم میشه آنا...
آنا درحالی که لیوان آب پرتقالش رو سر میکشید و کیفش رو برمیداشت به سمت در دووید..
تهیونگ: وقتی نیم ساعته دارم صدات میکنم بلند نمیشی همین میشه!
آنا: خب خوابم میومد!
تهیونگ: باشه تو راست میگی
آنا: هی تهیونگ..
تهیونگ درحالی که میدونست انا چقدر از این وضعیت خجالت میکشه با شیطنت صورتش رو توی چند سانتی متری صورت آنا نگه داشت لب زد:
تهیونگ: جونم
آنا سعی کرد به خودش مسلط باشه برای همین چشماش رو بست..
آنا: نکن..
تهیونگ‌ شیطون تر از قبل گفت:
تهیونگ: چیکار؟
آنا خواست چیزی بگه که از این وضعیت خلاصی پیدا ‌کنه که همون موقع در آسانسور باز شد..آنا نفس عمیقی کشید و تهیونگ رو کنار زد..
آنا: رسیدیم!
تهیونگ؛ منکه بالاخره گیرت میارم..
_______________________________________
بابت تاخیرم متاسفم:) امیدوارم خوشتون بیاد..

Hot Lover...season twoTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang