part4

258 30 0
                                    


پول ها مو دادم بهش فکر کنم فهمید اینجایی نیستم چون اصلا پول نگرفت ولی من قبول نکردم ....حاصل زحمت کارشو دادم ....بعدشم رفتم سمت یه فروشگاه....تو این چند مدت بعضی جاها رو یاد گرفته بودم.....الکس هم یه چند کلمه ای فارسی بهم یاد داده بود.....خدایی زبون سختی بود ولی خب بعضی کلمه های ضروری رو بلد شده بودم.........

داشتم به لباس های اسپرت نگاه میکردم که یه تیشرت و شلوار خوشگل سیاه نظرم جلب کرد......هم‌ گرم بود.....هم استایل من ......خیلی وقته لباس درست حسابی نپوشیده بودم .....داشتم از سرما یخ میزدم..... پرو کردم بدون اینکه وقتو تلف کنم رفتم سمت صاحب فروشگاه و حساب کردم.... بیرون شدم و
راه دانشگاه اون دختر و پیش گرفتم .....
از دور دیدمش کنار یه درخت ایستاده بود داشتم نگاهش میکردم که چشمش بهم افتاد

************
..............نابی.................

امروز کلاس نداشتم ولی بخاطر گوشیم رفتم دانشگاه......فکر می‌کنم خیلی خنگم.....اخه کسی که گوشیمو یکی رو میگره اونم یه غربیه.......مگه میشه بیارتش........دلم روشن بود که وقتمو تلف کردم.....چون اون پسره اصلا مال دانشگاه نبود.....سرو وضعش همش لباس کهنه بود و مو های ژولیده......... جلو در ورودی منتظر بودم که یه لحظه قلبم از تپش افتاد ......نمیتونستم نفس بکشم....چشام داشت درست میدید؟؟!!!! حالم بد شد...... همه انرژیم تحلیل رفت.......افتادم رو زمین....فقط داشتم بهش نگاه میکردم..... وقتی بهم رسید بلندم کرد.... خدای من ....اون .....واقعی بود؟؟؟؟!!!.... اون جئون جونگ کوک بی تی اس بود؟؟ اینجا چیکار میکرد ؟؟؟؟.....چرا اومد سمت من؟؟؟؟؟؟

*************

..................کوک...............

رفتم پیشش ولی افتاد رو زمین....فقط داشت همینطوری خیره نگاهم میکرد....انگار نمیتونست نفس بکشه.... بلندش کردم ...رو نیمکت بردمش...هنوز خیره نگام میکرد... ازش چند بار پرسیدم حالش خوبه ولی جواب نداد
نشستم کنار تا حالش بهتر بشه و گوشیشو پس بدم
تا وقتی زبون باز کردن خیره نگام میکرد

نابی: م ..م ..م من دیونه شدم نه؟؟!!!
!
کوک:چرا مشکلی پیش اومده ؟؟من که گفتم پسش میارم تعجب کردی؟؟؟
نابی: خدای من ....اصلا باورم نمیشه....فکر کنم اختلال بینایی پیدا کردم....!!!!!....تو همون پسره دیروزی..........مثل اینکه تا حال متوجه نشدی ...ولی..... خیلی شبیه یه خواننده کره ای هستی که دوسش دارم ....به هر حال..اون غیر ممکنه اینجا باشه.......
ممنونم که گوشیمو آوردی .....میشه بدیش چون میخوام برم خونه
از حرفی که زد قلبم ایستاد......یعنی...یعنی اون منو میشناسه؟؟؟....خوشحالی که درونم بوجود اومد غیر قابل توصیف بود....نذاشتم ادامه بده گفتم:صبر کن ببینم.... منظورت از خواننده...جئون جونگ کوک نیست ؟؟؟

نابی: اره تو خیلی شبیه جونگکوکی... اگه اون و اینجا ببینم باید خودکشی کنم!!!! اون خیلی مشهور و اینجارو نمیشناسه اصلا اینحا میخواد چیکار کنه.......هههههههه ولش کن.... نمیخوای گوشیمو بدی.....نکنه نیاوردی؟؟؟....‌ببین من اونو یه هفته پیش خریدم......اگه بابا بفهمه کلی دعوام میکنه.....بدش دیگه
...
با هیجان گفتم:من... جونگ کوک بی تی اسم....باور کن خودمم...من کوکی ام.....
چشاش از حدقه زد بیرون....دوباره انگار لال شد....

تابی:نفسم ..... ....بالا نمیامد.....ااا.........کیفممم....
دستپاچه شدم........این چرا اینطوری شد؟!!!...
کوک: هی هی نفس بکش خواهش میکنم..... من نمیخوام بمیری !!....
به کیفش اشاره میکرد
باز کردم و یه بطری آب دیدم دادم..... بهش یه سر همشو خورد
نمیدونم چرا این دختر برام عجیب بود....من فکر میکردم اینجا کسی بی تی آس رو نمیشناسه....
از همون اول ازش خوشم اومد ....البته فقط خوشم اومد همین من اهل عاشق شدن نیستم...
تو فکر خودم بودم که هق هق گریه رو شنیدم ....
اون داشت گریه میکرد ....اخه برای چی ؟!!!یهو یاد فن هام افتادم......اونام بیشتر وقتا گریشون میگرفت.....
کوک: چرا گریه میکنی؟!....
نابی: تو ....هق...جونگکوک.... ...اصلا باورم نمیشه.....دارم خواب میبینم....اخه ...هق....این امکان نداره......

کوک:خواهش میکنم گریه نکن.... همه چیو توضیح میدم باشه...... تو باید بهم کمک کنی ....من واقعا نیاز دارم بهم کمک کنی.... خواهش میکنم......من ۴ ماه اینجا گیر افتادم.......... یکم خودتو جم و جور کن تا باهات صحبت کنم
نابی: چییییییییییی....‌‌.‌.‌‌۴ ماه.......چرا؟؟
یه نفس عمیق کشید و اشکاشو پاک کرد و زل زد بهم.....
ات: چرا اینجایی؟؟!!!.....چیشد سر از اینجا در آوردی؟؟؟

.....................کوک................

میخواستم همه چیزو بهش تعریف کنم که از دور افراد الکس رو دیدم.......حدس زدم خیلی دیر کردم که الان دنبالمن.........دستشو گرفتمو با دو از اونجا دور شدم......
انقد دویدم که نفس کم آوردم....وفتی فهمیدم به اندازه کافی دوریم.....متوقف شدم.......نگاش کردم ......صورتش قرمز شده بود......نفس کم آورده.؟؟..من که خیلی ندویدم...
کوک.... احمق اون یه دختره.....چرا فکر کردی پا به پات میدوه.......
کوک: هیییی خوبی؟ نفس بکش.......
نابی: خو.....بم.......خوب‌‌‌..م‌
کوک:متاسفم .....
نابی:اونا کی بودن؟؟؟
کوک:کسایی که اگه دستشون بهم برسه زنده نمیمونم.....کمکم کن......منو ببر خونت...نمیخوام این بیرون باشم ......
نابی:چشاش .....حس ترس رو میدیم .....من ایدلم رو اینجا با ترس تو چشاش دیدم......مگه میشه کمکش نکنم....
نابی:میبرمت خونم.....فقط تا ماشینم باید پیاده بریم .....زیاد دور نیست.......
کلاهمو دادم بهش....
نابی:بیا اینو ببپوش.....صورتت دیده نمیشه.....
کوک:ممنون......بریم....
نابی: اره......بریم.....

.........................نابی.....................

نشستیم تو ماشین ‌‌......بخاری ماشینو روشن کردم .....لباسش نازک بود.....حتما سردشه......

کوک:اسمت چیه؟؟؟
نابی: ... نابی
کوک:قشنگه.....اسمت کره ایه......اینو میدونستی؟
نابی: اره پدرم انتخاب کرده....از تو یکی از کتابای کره ای ......
کوک: قشنگه ............معنیش میشه پروانه ......
نابی: اهم
کوک:اسمت....مثل خودت قشنگه
نابی:مرسی......میگم......تا خونم یکی دو ساعت راهه....میخوابی بخوابی.....خسته به نظر میای....
کوک:اره فکر خوبیه.....دیشب خیلی سرد بود...‌‌درست نخوابیدم.......پس تا وقتی رسیدیم میخوابم......بعد بیدارم کن.......
نابی: حتما ......راحت بخواب

you save meWo Geschichten leben. Entdecke jetzt