Jung kook
همه چی خوب بود....... من داشتم زندگی عادیمو میکردم ولی بعد از اون روز دیگه نتونستم حس آزاد بودنو بچشم .......مثل قبلنا نبود!!! زندگیم از این رو به اون رو شد..... کاش اون شب تنهایی بیرون نمی رفتم ...... کاش با یکی از هیونگام بودم .......الان این اتفاق نمیافتاد.......
****************با باز کردن چشمام سر درد شدیدی رو حس کردم....چشمام تار میدید....چند بار پلک زدم تا چشمام به نور کم عادت کرد و تونستم اطرافمو ببینم.....شکه به اطراف نگاه کردم...خدایا...اینجا دیگه کجاست؟!!!!من چرا تو طویله خونه ام؟؟؟
یهو یادم اومد که چی اتفاقی افتاده.....اره...خودشه...من ...شب بود...ساعت های ۱۲ شب خواستم برم بیرون...چون روز به اسونی نمیتونیم بریم بیرون بیشتر وقت ها مجبوریم شب ها بریم بیرون و من بدون اینکه به هیونگام چیزی بگم از خونه زدم بیرون....نزدیکای پارک بودم که حس کردم یکی از پشت یه چیزی رو گذاشت رو دماغم و دیگه هیچی نفهمیدم......الانم که اینجام!!!!! این یعنی چی؟؟؟......یعنی من دزدیده شدم؟؟؟؟!!!!! ولی اخه چرا؟؟
از جام بلند شدم و به سمت در طویله رفتم....اههه...درش قفل بود....بلند داد زدم : هیییییی....کسی اینجا نیست؟؟؟......یکی این درو باز کنه.........هیییییی...من کجام؟؟؟؟...یکی این در لعنتی رو.....
یهو در با شدت باز شد و من شکه یک قدم رفتم عقب و متعجب به شخص روبروم نگاه کردم........این دیگه کیه؟؟؟.....چرا اینطوری لباس پوشیده؟؟؟؟.....وقتی شروع کرد به حرف زدن کلا دیگه مغزم هنگ کرد......چون اصلا نمیفهمیدم داره چی میگه.....تا حالا همچین زبانی نشنیده بودم.....نه انگلیسی بود نه فرانسوی نه چینی....هیچی.....اصلا هیچی نمیفهمیدم.....فقط میدیدم دهنش داره باز و بسته میشه و یه کلمات نامفهوم از دهنش میاد بیرون...همینجور شکه و متعجب داشتم بهش نگاه میکردم که یهو از اون طویله رفت بیرون و درو بست.....!!!! خدایا من کجام؟؟؟؟ اوووف اینجا دیگه کجاست؟؟ چرا این یارو اینطوری بود؟؟؟!!!!! یعنی من کجام؟؟؟ اصلا چطوری رسیدم اینجا؟؟؟
ازینکه کلی سوال بی جواب تو ذهنم بود مخم داشت میترکید........همونجا رو زمین نشستم ....دیگه کاری از دستم بر نمی اومد مجبورم منتظر باشم تا ببینم چی میشه.....یا اصلا چرا منو اوردن اینجا.....اگه به خاطر پول باشه که حله....اصلا مشکلی نیست همین الان هر چی پول تو حسابمه میدم بهشون......
تو این فکرا بودم که یهو در باز شد و چند نفر مثل اون شخص قبلی اومدن داخل......از جام بلند شدم ....خدایا......من تا حالا اینجور ادم تو عمرم ندیدم....یعنی اینا مال کجان؟؟......لباساشون خیلی عجیب بود...خودشون همینطور.....چهره های خشنی داشتن..........همونی که اول اومد باز به زبون خودشون به یکی که از همه هیکلی تر بود یه چیزایی گفت که اون به یکی دیگه اشاره کرد و اون اومد جلو روم ایستاد و گفت:.. what is your name????
خوشحال ازینکه یکی انگلیسی بلده گفتم: my name is Jungkook , hey why did you bring me here??( من چرا اینجام؟؟)
پسره پوزخندی زد و گفت:...I do not know anything
The boss gave you as a gift!!!!! ( من چیزی نمیدونم .....رئیس تورو به عنوان هدیه داد بهم!!!)
اصلا منظورشو نفهمیدم .....بهت زده رفتم عقب و گفتم: ???what do you mean ( منظورت چیه؟؟)
پسره مثل روانی ها خندید و گفت:Now, one of the members of my group, whatever I say, you must do
From theft to big operations ..... Welcome to my group(الان یکی از افراد گروه منی هر کاری بگم باید انجام بدی.....از دزدی گرفته تا عملیات های بزرگ ....به گروه من خوش آمدی.......)
شکه بهش نگاه کردم...یعنی چی؟؟؟حتی یک کلمه از حرفاشو درک نکردم....یعنی چی که منو جایزه گرفته؟؟...؟؟؟؟ یعنی چی؟؟؟ خب اینجا کجاست؟؟؟ تنها چیزی که تونستم درک کنم این بود که من دیگه آدم سابق نمیشم باید باباند خلافکار کار کنم اصلا انتظار این رو تو زندگیم نداشتم .....
من جئون جونگ کوک با یه زندگی عادی.... ولی همچی خراب شد ....وقتی تو یه شهر که نمیدونم اسمش چیه و یه کشور نا آشنا ............
یک هفته بیهوش بودم البته اونا میگن ..... وقتی چشمها مو باز کردم دیدم اینجام......یک جای مثل طولیه خونه بود من تو عمرم همچین جایی ندیده بودم*********************
#حال
-:کوک زود باش او گوشی لعنتیو بگیر !!!! اونو میبینی؟!....برو بگیرش......از پسه یک کار ساده هم بر نمیای.....
کوک: اوکی باید چجوری بگیرم
-:خدا لعنتت کنه بیا بریم نمی خواد بگیری الان لو میریم
کوک :باشه بابا ...من که گفتم اهل این کارا نیستم چرا بزور میخواین انجامش بدم؟!!!
-:حرف مفت نزن ...رئیس حسابتو میرسه
کوک:اخه ......من بلد نیستم.......نمیتونم انجامش میدم
-: اینا رو به رئیس بگو .......وقتی خواست با یه گلوله حرمت کنه ........
با ضربه ای که به سرم زد بیهوش شدم.................کوک..............
اییییییی.....سرم...........رییس: بلاخره بیداری شدی.......پسره احمق .....جونت برات مهم نیست ......
کوک: من نمیتونم ......خواهش میکنم.....هر کاری بگم انجام میدم ...ولی به مال مردم دستپرد نمیزنم........

KAMU SEDANG MEMBACA
you save me
Romansaجونگکوک اصلا فکرشم رو هم نمیکرد همچین اتفاقی تو زندگیش بیوفته.......وقتی چشاشو باز کردو خودشو جای دید که تو ذهنش تصور نکرده بود...کشوری که به زبان فارسی حرف میزدن و تاحاله اونجا نیومده بود....... چی میشه اگه تو زمان سخت زندگیش یه دختر نجاتش بده؟...