part 11

419 28 14
                                    


کوک:پدر جان با من کاری داشتید؟
#:اره پسرم میخواستم در مورد رفتن به خونه حرف بزنم
کوک:بفرماید....راهی پیدا کردید تا برگردم؟؟
#:بله یک راه مطمئن ......پسرم شریکم .....تو کره درس میخونه....مثل تو ....تو کاره موسقیه.....اسمش جیکوبه.....پسره خوبیه...... با شریکم درمورد تو صحبت کردم ....تمام چیزای که گفتی رو به اون هم گفتم

فلش بک(اتفاقاتی که برای کوک افتاد)

#:پسرم ...میخوام باهات راحت صحبت کنم ....اینجا چیکار میکنی؟؟...مگه نباید پیش دوستات باشی.؟؟؟..
کوک:(با چهره غمگین ) باید اونجا میبودم...باید پیش دوستام میبودم ولی نمیتونم ....میدونید خیلی سخته دور بودن از خانواده وقتی دختر شما منو شناخت انگار دوباره اون آدم سابق شدم من ...من با خواست خودم اینجا نیودمدم
#:درکت میکنم.....کاری از دستم بر بیاد انجام میدم ....فقط......اگه دلیل اومدنت به اینجا ....کار یه نفر باشه...مطمئنم به این راحتی نمیتونی بری خونت .....متوجه منظورم شدی؟؟...
کوک: میدونم کاره کیه....اخرین شبم تو کره .....ساعت ۱۲ بیرون شدم .....بخاطر یه موضوع کوچیک با دوستام دعوام شد.....تو پارک بودم ....داشتم قدم‌ میزدم....حس کردم یکی پشت منه....اما بیخیال شدم.....به راهم ادامه دادم....بعد چند دقیقه درده بدی تو سرم پیچید .....دیگه هیچی نفهمیدم......تا وقتی اینجا چشمام رو باز کردم......تو یه طولیه......بهم گفتن منو از رئیس بزرگ به عنوان جایزه گرفته...بعد گفت تو باند خلافکارشون کار کنم .....سه ماه....سه ماه تموم کتک خوردم ....نمیخواستم ...تو وجودم ته دلم راضی نبود به این کار......بعد سه ماه گفتن اگه عضو گروه نشم .....با یه تیر خلاصم میکنن......من نمیخواستم بمیرم.....دوست داشتم برای آخرین بار هم شده خانوادم رو ببینم.....با خودم جنگیدم.....تا زنده بمونم...شدم یکی مثل اونا.....به اموال مردم دست پرد زدم......حتی تو یکی از عملیات بزرگ بانک هم بودم.....تا توجه رئیس رو جلب کردم....یکی رو به‌پا گذاشته بود اسمش الکس بود....ح
همه جا پیشم بود...دست از پا خطا میکردم ....دیگه نبودم.......ار رئیس خواستم کارای کوچک رو بهم بده....یه جوری اعتماشو بدست آوردم....ولی بازم الکس پیشم بود....تا وقتی گوشی دختر شما رو دزدیدم...اونجا به نابی آشنا شدم..قرار شد گوشو بر گردونم .......بعدشو که میدونید....خلاصهبعد یه مدت سوال کردن اینکه چرا اینجام ....بلاخره موفق شدم دلیل بدبختیم رو بفهمم.....برمیگرده به سال‌های قبل دیبو.....تو مدرسه....ناخواسته یه دختر رو عاشق خودم کردم.....من فقط از روی دلسوزی باهاش خوب بودم.....نمیدونم متوجه میشید یا نه....سال آخر درسم ...فهمیدم عاشق منه ......ردش کردم.....بخاطر آیندم....من عاشقش نبودم ..نیستم.....ولم نکرد بازم پاپیچم بود....یه ماه قبل دزدیده شدم ......وقتی آخرین کنسرت رو گذاشتیم .....رفتم هتل‌.....اومد اونجا...گفت فقط میخواد باهام مثل روزای قدیم حرف بزنیم....منم قبول کردم.....نمیدونستم چی تو ذهنش.......باهم نوشیدنی خوردیم ..... بعدش حالم بد شد...‌گرمم بود....کارم دست خودم نبود....رفتم سمتش..
بعدشو یادم‌ نمیاد .....صبح وقتی از خواب بیدار شدم ....فهمیدم چه غلتی کردم........باهاش خوابیدم......خواست من نبود...تو نوشیدنیم تحریک کننده ریخته بود.......‌‌به زور اینکارو کرد ....من همچین آدمی نيستم....رفت به پدرش گفت....اونم تحدیدم کرد.....از شانس گندم......مافیا در اومد.....نتونستم ثابت کنم دخترش به‌زور وارد رابطه شده‌.......به تحدید کردنم ادامه داد ..... حتی یه بار آدم اجیر کرد تا منو بکشن.....یه هفته قبل دوباره اومد دیدنم .....گفت اگه باهام ازدواج نکنی .....خودمو میکشم......از خونم بیرونش کردمو گفتم هر غلتی میخواد بکنه....از قبل میدونستم روان پرشه.....ولی من دوسش نداشتم .....بخدا من کاری نکردم.....خودشو کشت.....و
#:بذار بعدشو من بگم.....پدرش تورو به اینحال انداخت ....
کوک:الکس گفت یکی به اسم سو هیون...تو فرستاده اینجا...منم فهمیدم ..
#: بابای اون دخترس..اره؟
کوک:اره
#: سوهیون الان کجاست؟
کوک:مرده....الکس گفت وقتی منو اوردن اینجا....عملیاتش لو رفته.....بردنش زندان .....اونم خوشو کشته.....هم خوش ...هم دخترش ....سادیسم داشتن....
#:دوستات ازین غضیه خبر دارن؟
کوک: نه.....چیزی نمیدونن....یعنی....من نگفتم..
#: پس الان در امانی ....البته به غیر از الکسو و گروهش؟
کوک:اره....میدونم همه تون رو تو دردسر انداختم.....معذرت میخوام.
#:پسرم ....من به خاطر انسانیت ....‌و دخترم.....بهت کمک میکنم....در قبال کارم ....تا قبل رفتنت باعث عاشق شدن دخترم نشو ....وقتی رسیدی خونت دیگه با دخترم در ارتباط نباش ......
کوک: ولی!!..اون بهم کمک کرد ...نمیخوام اینجوری بشه...
#:به حرفم گوش کنم...میدونم که دارم میگم..
کوک: باشه ....(من نمیخوام.....خیلی وقته نابی رو دوست دارم...چیکار کنم؟)

(پایان فلش بک)

#: جیکوب تمام تلاششو میکنه تا با اعضا حرف بزنه ....یا حتی خانوادت ....میخواستم اینو بگم .....الان خوشحالی؟؟
کوک:اره....ممنونم ....خیلی ممنونم..
#:قولتو فراموش نکن...... خبری از جیکوب شد ....بهت میگم.....الانم میتونی بری ....دیر وقته شبه.....منم فردا میرم لندن.....
یه خواهشی دارم ازت...میتونی انجامش بدی؟
الان مثل پسر خودم میمونی ....وقتی نیستم حواست به نابی باشه.
کوک:حتما....خیالتون راحت...سفر خوبی داشته باشید....
#:ممنون پسرم...شب خوش
کوک:شبتون خوش

..............ویو....کوک...........

نمیشه ...من نمیتونم......من دوسش دارم.....نمیتونم ازش بگذرم.....فردا احساسم رو به نابی میگم....اره فردا میگم

...................................................................................

ببخشید دیر شد😊
وت یادتون نره

you save meWhere stories live. Discover now