با هر سختی بود ذهنمو جم کردم و تا رو امتحان فردا تمرکز کنم کل شب بیدار بودم کل درسا رو مرور کردم تا یاد آوری شه فردا ساعت ۸ امتحان شروع میشد پس به خواب نیاز داشتم و ساعت ۵ صبح خوابیدم
********نابی*******
نابی: اخییییییش تموم شد ......وای گردنم .....خیلی درد میکنه تمیس ......دیشب کلا بیدار بودم
تمیس:با من حرف نزن دختره الاغ.....از دیشب باهات قهرم به اون رفتاری داشتی که هیچ......امروز واسم تقلب نرسوندی......چرررررررررررررراااااااا(همه رو با داد میگه)
نابی:آخه تمیس ....استاد داشت نگام میکرد...چجوری میرسوندم......بعدشم......من با اون همه فاصله اگه چیزی هم میگفتم نمیفهمیدی....یاااااااااااا ......تمیس......پریودی؟؟؟؟...خیلی نق میزنی .......وقتشم که هست......راست گفتم؟؟؟؟.....چرا داری با چشات منو میخوردی؟؟
نابی:(پا به فرار گذاشتم)
تمیس:دستم بهت برسه تیکه بزرگت گوشته......وایسسساااااا نابی.......خیلی رو عصابم رفتی........یااااااااااااااااا
نابی:باشه باشه بابا ......خوووووو چی گفتم.......بیا بزن اصلا.....
تمیس: خر............دیوونه.......... اره پریود شدم!......خیلی درد داره ....توهم منو میکشونی دنبالت ...سر به سرم نذار
نابی:ببخشید دیگه کارت ندارم..........میگم بگذریم .....باهام میای خرید؟؟؟؟؟
تمیس :اره منم چندتا چیز میز لازم دارم
نابی:برای خودم نه.....واسه یه نفر میخوام..... یه مرد....
تمیس:ووووووووییی دختر......بلاخره دوست پسر پیدا کردی؟؟؟؟؟.......کیه؟؟؟؟؟؟؟خوشگله؟؟؟؟؟؟؟؟چندسالشه؟؟؟؟؟؟؟اهل کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟
نابی: اهههههههههه.....بسه دیگه......چقد سوال میپرسی.......نه دوست پسرم نیست
تمیس:ایش دختره نچسپ باشه بریم.....از اینم گذشتم ها.....یادت باشه دیگه منو دوست صمیمیت نمیدونی.....چند وقت میشه دیگه هیچی بهم نمیگی....منو دوست صمیمی خودت میدونی؟؟؟؟..... واقعا داری ناراحتم میکنی...اگه دیگه دوست نداری باهام وقت بگذرونی بگو......دیگه پیشت نمیام....... باهات حرف نمیزنم
نابی: تمیسسسس.....تو بهترین دوست منی.....من خیلی دوست دارم.....به غیر از تو دوستی ندارم.......همه راز هامو بهت میگم .....ولی یه مشکل دارم اونم از نوع گندش.....فقط یکم صبر کن همیچو بهت میگم......الان بریم خرید؟؟؟؟
تمیس:بریم دوست گلم.....خیلی دوست دارم
نابی:خر**********************************
نابی: تمیس اون پیرهنم بردار....اون یکی رو هم بردار.....اینم بردار....تمیس این ژاکت از نظرت خوشگله؟؟؟؟؟.......تمیس آین شلوار خوبه؟؟؟؟؟؟ اینم بر میدارم........اوووووونو......اشاره کردم به یه سویشرت مخمل شیک و سیاه........اینم بر میدارم....
تمیس: ناااااااااابی بسه دیگه کل مغازه رو خریدی......مگه از کوه اومده ؟؟؟؟یعنی هیچ لباسی نداره؟؟؟
بابا بس کن با این کارات داری دیوونم میکنی
نابی:نداره ......لباس نداره..همه رو لازم داره
تمیس:وای دختر.....چرا نگفتی داری به گداها کمک میکنی......این کارا خجالت نداره که!!!!!!......خیلی خوشحال شدم بخدا......دوست مهربونم داره به بی خانمان کمک میکنه بخدا فکر کردم من کاری انجام دادم چیزی بهم نمیگی
نابی:( خنده مصنوعی کردم....فکر کنم بهتره اینجوری برداشت کنه)
اره خیلی کمک نیازه داره...
نابی:میگم تمیس!!!!! لباس زیر هم میخوام......خجالت میکشم تو برو بگیر.....خواهش(با چشایی کیوت و پر احساس نگاه کردن به تمیس)
تمیس:کیوت وحشی .....باشه من میگیرم.....راستی....چند تا بگیرم؟؟؟؟؟؟
نابی:(با توجه به سه دفعه حموم رفتن در روز........فکر کنم ۱۵ تا خوب باشه؟؟؟ .......چون زیادیه حموم فکر نکنم کم باش؟؟؟.اره خوبه)
نابی:۱۵ تا بگیر سعی کن از هر مدل یکی دوتا برداری......ممنونم
تمیس :نیازی به تشکر نیست منم دوست دارم کمک کنم
************************تمیس لباس ریز رو گرفت منم رفتم حساب کردم.......از اونجا بیرون شدیم و از بس خسته بودیم منو تمیس رفتم کافه و قهوه سفارش دادیم......وقتی قهوه تموم شد .... با ماشینم به سمت خونه حرکت کردم که یه مغازه کیک فروشی نظرم رو جلب کرد......پیاده شدم و یه کیک شکلاتی گرفتم .......وقتی رسیدم خونه و ماشینمو پارک کردم....دیدم کوک داره از پنجره اتاقش نگام میکنه......منم دست تکون دادم تا بیاد پایین پیش من
******************
نابی:سلام
کوک: سلام ....خسته نباشی....خیلی خرید کردی!!!
نابی:چیزی نیست فقط واسته تو لباس گرفتم.....امیدوارم خوشت بیاد.....
کوک:ممنونم....نیاز نبود زیاد بگیری.....چند دست لباس بس بود.....
نابی:این چه حرفیه .....من میشناسمت.....تو بیشتر از اعضا میری حموم......و فکر کنم نیازت بود.....همین
کوک:ممنون
نابی: بیا اینارو ببریم تو اتاقت
کو: باشه***********************
با کوک لباسامو چیدم تو کمدش ......بعد هم با هم رفتیم تو آشپز خونه کیک و جای آماده کردیم......با کوک رفتم تو حال پیش مامان بابا .....اولش کوک میگفت من چای نخوردم تا حالا دوست ندارم امتحانش کنم.....ولی به زور دادم بهش...... خوشش اومد......کلی حرف زدیم که بابا بعد از چای گفت کوک بره اتاقش ....اولش خیلی تعجب کردم......بعدش نگران شدم ....میخواستم ببینم چیکارش داره......مامان گفت چیز مهمی نیستو حرفای مردونست.....ولی بازم دلم شور میزد......یعنی چیکارش داشت؟؟؟؟؟؟......افکار خیلی بدی میومد سراغم.....خداکنه چیزی که فکر میکنم نباشه

YOU ARE READING
you save me
Romanceجونگکوک اصلا فکرشم رو هم نمیکرد همچین اتفاقی تو زندگیش بیوفته.......وقتی چشاشو باز کردو خودشو جای دید که تو ذهنش تصور نکرده بود...کشوری که به زبان فارسی حرف میزدن و تاحاله اونجا نیومده بود....... چی میشه اگه تو زمان سخت زندگیش یه دختر نجاتش بده؟...