part6

258 24 0
                                    

...................... نابی............

رفتم تو اتاقم......همش به این فکر میکردم که
باور نمیشه کوک اینجا باشه....مثل خوابه برام....من..منی که همیشه تنها ارزوم این بود که بتونم برم یکی از کنسرت های بی تی اس و از نزدیک فقط برای چند لحظه ببینمشون....الان....کوک...بایس من....دقیقا خونم باشه.......به هر حال....واقعا فکر کنم بهترین اتفاق عمرمه.....دیروز همش خودمو لعنت میکردم که چرا گوشیمو دادم به یه غریبه ....اخه مگه دزد چیزی رو که بگیره دوباره برمیگردونه...ولی نمیدونم چرا بهش اعتماد کرده بودم...اصلا دست خودمم نبود.....الان که فکر میکنم شاید اون ادما حتی براش غذا هم نمیدادن چون خیلی لاغر شده بود.......باید قبل از شام یه چیزی ببرم بخوره.....

***************

نابی: مامان کجایی؟؟؟
#: اشپزخونه... چیکارم داری؟؟دستم بنده نمیتونم بیام ...
نابی: مامانی میخوام برای کوک یه چیزی ببرم بخوره.....
#:به به... نابی خانوم چشمم به جمالت روشن ...از کی تا حالا فهمیدی اشپزخونه کجاست؟؟
نابی: مامان...خب گرسنشه.......میخوام براش غذا ببرم
#: باشه....من کاری بهت ندارم ...یکم از اون کلوچه ها با آب میوه ببر.....بگو شب بیاد باهامون غذا بخوره....من واسه هممون شام بختم...
نابی:الهی من فدا مامان خوشگلم بشم .....گفتم ... با ما شم میخوره
با خوشحالی یک لیوان آب میوه و کمی کلوچه برداشتم و دوباره رفتم اتاقش
در زدم جواب داد ....
نابی:جونگکوک برات یه چیزی آوردم بخوری میتونم بیام داخل ؟؟؟
کوک:البته
وارد اتاق شدم....دیدمش....ااااا...تو لباسام چقد جذاب شده بود.....
نابی:اااا....مامان گفت غذا تا یه ساعت دیگه آماده میشه ........اینارو آوردم تا وقتی غذا آماده میشه بخوری .....فک کنم کشنته؟؟
کوک:مرسی.....اینا چیه....

اشاره کرد به کلوچه ها
نابی: اینا کلوچه دست پخت مامانه خوشمزس اگه بیشتر میخوای بیارم
گفتم شاید بخاطر عضله هات نخوری

کوک:خیلی با ملاحضه ای ......ممنونم خوشمزس.....
نابی: باشه پس من برم......راستی لباسم خیلی بهت میاد
کوک:واقعا؟؟.....اره منم دوسشون دارم
نابی: .....خوب دیگه من رفتم ..... موقع شام صدات میزنم
کوک: باشه..... منم یه کم استراحت کنم
(رفت بیرون ....نشستم رو تخت به نابی فکر میکردم ....چقد خوشگل و مهربون و با ملاحضه بود..... دقیقا مثل هیونگام رفتار میکرد......درضمن چشماش.....خیلی شفاف بودن...یه معصومیت خاصی توشون بود....انقد فکر کردن تا خوابم برد)

...............ویو نابی...............

#:نااااااااااااااااابی........نااااااااااابی......بیا اشپزخونه
نابی:بللللللله......باشه اومدم
#:غذا حاضره شوهرتو صدا کن بیاد !!!!
نابی:وات د فاک مامان ....شووووووهرم؟؟؟؟؟؟.....
#:اره دیگه ...همچین باهاش رفتار میکنی هر کی باشه فکر میکنه شوهرته دیگه!!!
نابی:ماااااامان .....خواهش میکنم دیگه اون کلمه رو نگو....من فقط دارم کمکش میکنم برگرده خونش
#:دختر خنگ من ...به این فکر کردی که برگرده چقد داغون میشی .....من میشناسمت ....نگو فکر کردی نمیدونم کیه......فقط موندم اینجا چیکار میکنه......از تعجب شاخ درآوردم.......بابات اومد همچیو میگی....
نابی:مامانی..هق...کاش دوستم داشت ....هق...
#:احمقی دیگه...!!!.اون از چی تو دقیقا خوشش بیاد؟؟؟....بعدشم تا حالا دیدی پسر یه این خوشگلی بیاد دختری به زشتی تو بگیره
نابی:یااااااااااااااااااا.......مامان من کجام زشته؟؟!!!! ....درست زیاد خوشگل نیستم ولی زشتم نیستم ....
#: باشه باشه .....شوخی کردم باهات دختر من خیلیم خوبه...هیچ کس به گرد پاش نمیرسه ...برو صداش کن ....من میزو میچینم
نابی:قربون مامانم ......الان صداش میزنم ....رفتم

you save meDonde viven las historias. Descúbrelo ahora