part9

272 26 6
                                    




نابی:تمیییییس........اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟ کی گفت
بیای؟؟
تمیس:وااااااا داره بر میخورم بهم ها!!!امروز چرا اینجوری شدی؟صبح یه طرف الان یه طرف....منو بگو گفتم بیام درس امروزو بهت یاد بدمو بگم فردا امتحانه.....بعد جزوه هاتو بدم چون یادت رفت ازم بگیری.......اشتباه کردم باید فردا از امتحان میموندی

**************نابی**************

واای خدا اگه کوکو ببینه چیکار کنم؟؟؟؟.......خیلی بد میشه .....چی بگم بهش؟؟؟؟.....خدا جون چی میخای ازم ؟.... انقد تحت فشار نذار منو......اوووووف.....باید دکش کنم

نابی:(تند تند لباس پوشیدمو در همین هین با تمیس حرف میزدم)
مرسی عزیزم ......ممنون که اومدی و جزوه هامو آوردی.....الان برو دیگه.....من درس امروز رو میخونم یاد میگیرم نگران نباش برو.....برو
تمیس :مشکوک میزنی ها......میرم ولی توضیح میدی...بیا اینم‌ جزوه ها.....
نابی: باشه دیگه برو...(خدارو شکر زیاد گیر نداد با دستم هولش دادن تا از اتاقم بره بیرون ....وقتی از پله ها پایین میشدم همش اینور و اونور نگاه میکردم که کوک نباشه.....اگه حتی یکی دیگه به جز من و خانوادم از بودن کوک خبر دار بشه دیگه کار تمومه ....باید احتیاط کنم.....تا حیاط همش خدا خدا میکردم کوک نیاد اینو ببینه.....و خدارو شکر که بخیر گذشت )
تمیس:خیلی بدم اومد از رفتارت ها!!..... دیگه نمیام خونت....شب خوش
نابی:تمیس اینجوری نگو دیگه ......قول میدم توضیح بدم ......هر وقت وقتش شد.....باشه!!!
تمیس:اوکییییی.....فعلا
نابی:مراقب خودت باش.....تند نری ها!
   تمیس: چشم مامان بزرگ
نابی:چیششششش(سوار ماشیشنش شد و رفت ...وقتی درو بستم ...)
کوک:اون کی بود؟
نابی:هییییین.......زهر مار....ترسوندن
کوک:ببخشید منظوری نداشتم
نابی:دوستم بود.....بهترین دوستم
کوک:اوم.... باشه...میدونی خیلی میترسم از برخورد با آدم های دیگه.........اونم تو این کشور....فکر می‌کنم میخوان بهم آسیب بزنن..قبلا اینجوری نبودم ...واسه همون پرسیدم .....
نابی:کوکی جونم درکت میکنم....خیلی سختی کشیدی.....حواسم هست دیگه کسی تو خونه نیاد......به بابام گفتی چیها بهت گذشته ....منم میدونم اون بهم گفت .....حواسم هست پسر.....بیا بریم تو خونه....من همین الان از حموم اومدن بیرون ....سرم یخ زد
کوک: از دست من اذیت شدی.....بخاطر دوستتت اینجوری بیرون آومدی.....معذرت میخوام...و.....ممنونم
نابی:همه این‌کارا بخاطر دل خودمه.....بخاطر اینکه از کسی که دوسش دارم محافظت کنم
(کاش میشد اینارو بلند بگم تا بشنوی)
نابی:من دوست دارم ایدلم برگرده خونش .....دیگه این حرفو نزن
کوک:اهم‌...بریم که سرمد میخوری

*******************سر میز نهار**************

نابی:مامان نون و بده
#بیا دخترم
نابی:مرسی
#پسرم از اینا نمیخوای؟
کوک:نه مادر جان سیر شدم
نابی:میگم کوک(در  هین خوردن غذام)
کوک:بله نابی
نابی:مامان میگه تو فارسی بلدی.....اره؟؟؟
کوک:خوب کمو بیش ....یعنی می‌فهمم چی میگین... بعضی وقتا.... ولی نمیتونم درست صحبت کنم
نابی:خیلی خوبه .....میدونستم همچی بلدی
#: بچه ها سیر شدین؟؟....
نابی:اره مامان جون خیلی خوشمزه بود دستت درد نکنه
کوک: ممنونم مادر جان
#:خواهش میکنم پسرم ......نابی پاشو اینارو باهام جمع کن .....پسرم تو هم برو بشین تو حال ماهم میایم
کوک:اتفاقا میخواستم بگم شما بشینید من و نابی میز رو جمع میکنیم
#:باشه.....فقط نابی دستو پا چوبیه....مواظب باش
کوک: هههه باشه مادر جان
نابی: مااااااااماااان
#:زهر مار .....برای چی داد میزنی خوووو....راست گفتم .......من رفتم دیگه از صبح دارم سبزی پاک میکنم خسته شدم
نابی: چیشششش باشه برو

********************
نابی: کوک تو بشقابا رو جمع کن من میشورم
کوک: اوک ولی منم دوست دارم باهات بشورم
نابی:خسته میشی ....خودم میشورم
کوک: نمیشم.....
نابی:باشه بیا تو کف بزن من آب میکشم...اینار و هم‌ بپوش(اشاره کردم به دستکشا)
کوک: باشه ...

******************

کل ظرفا رو با  مسخره بازی شستیم...صورتم کلا کفی بود.....البته مال کوک بیشتر......وقتی ظرفا تموم شد رفیتم حال پیش مامان.....کلی حرف زدیم.....و قهوه خوردیم.....کوک اصلا خوشش نیومد میگفت خیلی تلخه .....خو قهوه باید تلخ باشه دیگه....... بعدش منو مامان چندتا کلمه فارسی به کوک یاد دادیم که خیلی استفاده می‌شد......ململن گفت خوابش میادو رفت بخوابه چون دیشب با خاله بیدار بوده............منم با کوک رفتم حیات پشتی اونجا در مورد زندگیم سوال کرد منم  گفتم بهش......
کوک:چند سالته ؟؟؟
نابی:بیست سالم....
کوک: کمتر میخوره بهت ......مم ۲۴ سالمه ......گفتم بدونی ....البته میدونم میدونی
نابی: هههههه.....اره......خیلی چیزا ......فکر کنم از خودت بیشتر بشناسمت
کوک: واقعا مثلا چی؟
نابی:مثلا روزی دوباره حموم‌میری یا بیشتر......غذا کم کالری میخوری.....سرت هیچ وقت بو نمیده.....پاهات تمیزه ......لباسات یه ساعت بیشتر تنت نیست.....بیشتر بگم؟؟؟؟؟
کوک: اوووههه.....فهمیدم....دیگه نمیخواد..
کوک: تو تک فرزندی؟
نابی: الان اره ...ولی یه خواهر بزرگتر از خودم داشتم ......تفاوت سنی مون ۲ سال بود.....یه شب حوصلم سر رفته بود.......وقتی ۱۰ سالم بود ‌‌‌......به هانا گفتم بیاد باهام بازی کنه........باهم رفتیم باغ پشتی ...‌اون موقعه ها مثل الان کنار حوزه چه حصار نداشت...اون چشاشو بست تا پیدام کنه منه احمق رفتم قایم شدم ......میدونی من شنیدم صدای آب اومد ولی فکر کردم داره باهام شوخی میکنه........باید زودتر میرفتم.......

کوک: (وقتی از خواهرش گفت خیلی ناراحت شدم ولی اصلا تقصیر اون نبود اما وقتی اشکاشو دیدم دیگه طاقت نیاوردم بغلش کردم )

کوک:ششششش تقصیر تو نبود نابی .....خودتو ناراحت نکن اون الان تورو میبینه اگه اشک بریزی ناراحت میشه ......گریه نکن عزیزم
نابی: خیلی دیر رفتم کوک........هق ......اگه بابا رو خبر میکردم نجاتش میداد.......هققققق......من خیلی.....هقققق.....دوسش داشتم.....
کوک: همینطوره گریه نکن نمیخوام اشکاتو ببینم... باشه!!! منو نگاه کن

(با چشای اشکیش خیلی جذاب شده بود......دماغه قرمز....لپای قرمز ......میخواستم ببوسمش......اگه اینکارو کنم چی میشه؟؟؟؟......داشتم نزدیکش میشدم که عقب رفت ......فک کم خیلی پیش رفتم)

نابی:اهم اهم .....مرسی که به حرفام گوش دادی......یکم راحت شدم......من میرم تو اتاقم فردا امتحان دارم.......اگه تو میخوای اینجا بمون

(سریع از روی تاب بلند شدمو با دو رفتم تو خونه ......پله ها رو دوتا دوتا میرفتم .....وقتی به اتاقم رسیدم درو محکم بستم که داد مامان بلند شد......نشد یه بار مامان این صدا هارو نشنوه......)

نابی: نفس عمیق دختر.......نفس بکش.......واااااااااایییییی......عرررررررر.....اون میخواست منو ببوسه......جیغغغ
#:نابییییییییی........اروم باش وگرنه میام دهنتو میبندم ها!!! ......بازمعلوم نیست این پسره چیکار کرده که اینجوری شدی ......نچ نچ (همه‌ رو به داد میگه)
نابی: خوبه خودش هم میدونه این کارام واسه چیه.....هههههه........
چشششششششم الان میبندم دهنمو......ووووووووووی















you save meDonde viven las historias. Descúbrelo ahora