part12

562 50 27
                                    



............12:45 Am..............

(ویو کوک)

دیر وقت شب بود نابی فکرمو درگیر خودش کرده بود ....من چجوری بهش اعتراف کنم ......کوک داری زیادروی میکنی رفیق .....اعتراف.؟... به این زودی .....تو اصلا چیزای که دوست داره رو میدونی ؟...علایقش چی؟؟؟.اصلا اون دوست داره .......من اعتراف کنم بعدش چی؟؟؟.اگه نتونم این عشقو نگه دارم چی؟؟؟
اگه دلشو بشکنم ؟؟؟.خیلی احمقی پسر.....من هنوز حس خودمو نمیدونم......شاید فقط یه هوس باشه ......ولی اون  واقعا خوشگله......اما لباش مجبورم میکنه لمسش کنم.....تا وقتی از حسم و حسش به من مطمئن نشم ....اعتراف نمیکنم....

(فلش بک دیشب)

(ویو نابی)

سه ماه بود که روی بورسیه دانشگاه کار می‌کردم.......کسی خبر نداشت حتی مامان بابا......میخواستم وقتی قطعی شد بگم........قرار شد امشب پروژه هتل رو تکمیلش کنم........از دیزاین داخلی گرفته تا رونمای بیرونی هتل فوق‌العاده بود...مطمئنم قبول میشم.......کوک و بابا هنوز حرف میزدن.......منم رفتم تو اتاقم تا کاملش کنم....خیلی وقته روش کار میکنم.....بهتر از اون چیزی که فکرشو  میکردم شده......وقتی مطمئن شدم مشکلی نداره لپتاپ رو خاموش کردم و رو تخت خوابیدم امروز خیلی خسته شدم ....بقیش باشه واسه فردا..

*******************

نابی:صبح بخیر مامان
#:صبح بخیر دختر...چقد زود بیدار شدی؟؟.
نابی:اره...امروز روز خاصی هست برام .....قراره یه پروژه مهم ارائه بدم....مامان جونم برام دعا کن
#:موفق باشی دختر نازم ....دعا میکنم عالی پیش بره....الان بیا یه چیزی بخور بعد برو دانشگاه
نابی:نه دیرم شده نمیخورم....فقط مامان  شب پیش تمیس میمونم واسه امتحان درس می‌خونیم....مشکلی نیست؟؟؟
#:نه عزیزم مراقب خودت باش.
نابی:باشه....فقط مامان !..کوک بیدار شد ازم پرسید بگو شب خونه دوستش میمونه....و اینکه بهش بگو میتونه از تو اتاقم وسایل نقاشی رو برداره  تا حوصلش سر نره....من دیگه رفتم......بای
#:باشه خیالت راحت....بسلامت مواظب خوده باش(ااااا از دست این دختر....باز من باید میزو جم کنم ......خدای کی میخای منو راحت کنی)
کوک:صبح بخیر
#:هییییع ‌..وای پسرم ترسوندن
کوک:ببخشید ...با کی حرف میزدین؟؟؟
#:اههه ..هیچی !... بیا پسرم صبحونه بخور...
کوک:نابی خوابه؟؟...اون نمیاد صبحانه بخوره؟؟
#:نه پسرم همین چند دقیقه پیش رفت دانشگاه....امروز پروژه مهمی داشت ....شب پیش دوستش میمونه ....گفت اگه حوصلت سر میره میتونی از تو اتاقش لوازم نقاشی رو برداری...
کوک: پروژه چی؟
#:مگه نمیدونی نابی مهندسی میخونه.....حتما یکی از همون پروژه های درسی هست..
کوک:اهان فهمیدم....
#:خواهش میکنم..صبحونه رو بخور...
کوک:باشه(اووووف امروز تنهایی چیکار کنم ....حوصلم سر میره)

************* ویونابی*************

تو سالن بزرگ کنفرانس دانشگاه منتظر بودم نوبتم بشه....خیلی استرس داشتم ...ولی با اعتماد بنفس بودم چون تلاش زیادی کردم‌...بلاخره نوبتم شد و رفتم روی سکو ...همه منتظرم من بودن ...آدرنالین بدنم زیاد شده بود...خودم رو کنترل کردم و شروع کردن به توصیح دادن و نشون دادن دیزاین داخلی هتل و تمام امتیازاتی که به نظرم باید یه هتل داشته باشه....بلاخره تمام توضیحات تو یه ساعت تموم شد...و منی که شل شده بودم از اینکه شاید اشتباه کردم و خوب توضیح ندادم..وقتم تموم شده بود و همچنین توضیح پروژه..اساتید مثل بز بهم نگاه میکردن...و شکرت کننده ها خیره بودن بهم ........اولش فکر کردم خراب کردم....اما بعد که صدای دست زدن اومد فهمیدم تلاشم جواب داد....بعد از چند ساعت که مثل یک قرن گذشت از بین ۱۵۰ تا آدم....فقط ۵ نفرو انتخاب کردن......اولی ...دومی....سومی...و منی که استرس زیادی داشتم....چهارمی.....اینم من نبودم......دیگه امیدی نداشتم....از روی صندلی بلند شدم و راهی خروجی شدم....که اسم خودمو شندیم....

#:وآخرین فرد قبول شده نابی رادان....

قلبم ایستاد....من قبول شدم.....تلاشام جواب داد......خیلی ممنونم خدا جونم...

بعد از کارا مربوط به پر کردن اسناد انتقال به پاریس از اتاق مدیر بیرون شدم که تمیس رو دیدم ....دیگه وقتش بود به همه بگم.....خیلی خوبه اینکه با تلاش خودت به جایی برسی و موفقیت کسب کنی..

نابی:تمیییییییییییییس.........تمیسسسسسس ....صبر کن منم بیام.....تممیییسس.....واااااااااای خدا جونم ممنونم ازت...خیلی خیلی ممنونم..
تمیس: دختر دیوونه چته هاااااااان؟؟؟چته روانی؟؟؟؟بمیری....سکته دادی منو....چرا جیغ میکشی تو گوشم احمق
نابی:آهع اهع اهع.....عووووق...به تو هم میگن رفیق ....دیگه چی موند بگی بهم ....عوضی ..اصلا نمیگم چیشد ...لیاقت نداری ..قهرم
تمیس:مرض دیوونه خو ترسیدم....حالا بگو چیشده؟؟.بگو دیگه رفیق قشنگم.....بگو دیگه قهر نکن
نابی:باشه باشه ....خودتو لوس نکن....تمیس ....من پروژه بورسیه دانشگاه رو امروز ارئه دادم......وووووو....بعدش؟؟؟؟ اگه گفتی چیشد؟
تمیس: چی ؟ توکه گفتی ثبت نام نکردم....
نابی:اره گفتم ولی بعد پشیمون شدم...سه ماه رو پروژه کار کردم...حالا نگفتی بعدشو بگم یا نه؟
تمیس: اره بگو
نابی : قبول شدم ......یس.....یس....یس....
تمیس:وای رفیقه خر خونم...خیلی دوست دارم......خیلی خوشحال شدم.....بیا بغلم.....
نابی:ووووووووی رفیق خودمی.....میدونستم خوشحال میشی...   بیا بغلم.....

تمیس:خوب حالا کی ویزات میاد؟؟؟
نابی:هیییییعع.....وای خدا جونم.....تمیس...مامان بابا خبر ندارن.....کوک هم خبر نداره ....الان چه خاکی به سرم بریزم....خیلی ناراحت میشن
تمیس:کوک؟؟؟.اون دیگه کیه؟؟؟
نابی:(گند زدم چه دروغی بگم الان..اووووف )هیچی ....خرگوش.....اره خرگوشی که جدیدن بابا برام گرفته ....اسمشو کوک گذاشتم..اره خرگوشه
تمیس:اهان ....خوب اون چرا نارحت بشه....تو فکر اونو نکن بابا ......پس یعنی اول نفر منم که گفتی ....خیلی آدم خوش‌شانسیم من....
نابی: یس تو اولین نفری ....و اینکه من اینجا ۶ ماه وقت دارم....بعد اینجارو به مقصد فرانسه(پاریس) ترک میکنم....اونجا ادامه درسمو میخونم و کار میکنم....فکر نکنم زود زود بیام ایران....دلم برات تنگ میشه...برای مامان بابا بیشتر
تمیس:خیلی خوبه .... اصلا فکر اینجارو نکن .....من هوای خاله و عمو رو دارم ....همش سر میزنم و احوال شونو میگیرم......قول میدم
نابی:مرسی گوگولی من

*********،(ویو نابی)*********

با تمیس خداحافظی کردم .....چون مطمئن نبودم قبول بشم... به مامان گفتم‌ شب خونه تمیس میمونم چون میدونستم اگه قبول نشم خیلی گریه می‌کنم و تمیس آرومم میکنه ....نمیخواستم مامان بابا بفهمن شکست خوردم ..ولی الان که قبول شدم هر چه زودتر بگم بهتر....وقت زیادی هم ندارم .....تا رفتم به پاریس از دانشگاه تعطیل شدم....چون اونجا ادامه میدم...یعنی ۶ ماه با کوک تو خونه اونم ۲۴ ساعت خدااااااا......خیلی بد میشه که.....این دل وا موندم رو چیکار کنم ....هنوز وقتی کوک رو میبینم ضربان قلبم بالا میره....از بس من بی جنبم
تو دلم آشوبه.....از یک طرف فکر تنها گذاشتن مامان بابا ....از یه طرف باید تو این ۶ ماه که اینجام کوک بره خونش.....باید تمام تلاشم رو بکنم.....از یه طرف حسم بهش ....نمیدونم چیکار کنم.....اوففف کاش اونم دوسم داشت..بازم یه امیدی بود....

****************

بابت تاخیرم متاسفم چون انرژی کافی برای نوشتن نداشتم....
شرط وت ۲۰
کامنت ۱۰
حمایت کنید تا پارت بعد

Du hast das Ende der veröffentlichten Teile erreicht.

⏰ Letzte Aktualisierung: Aug 13, 2022 ⏰

Füge diese Geschichte zu deiner Bibliothek hinzu, um über neue Kapitel informiert zu werden!

you save meWo Geschichten leben. Entdecke jetzt