کل روز رو با مادر و خواهرزاده هاش گذرونده بود و حسابی انرژیش تحلیل رفته بود. به دیوار تکیه داد و منتظر موند تا آسانسور برسه و سریع تر خودش رو به واحدش برسونه.
صدای تیک باز شدن در آسانسور با زنگ خوردن گوشیش همزمان شد. دکمه ی طبقه ی یازده رو فشرد و گوشیش رو از جیبش بیرون کشید. با دیدن ویدیوکال از طرف سهون، شوکه و هیجان زده سر و وضعش رو توی آینه مرتب کرد و ماسکش رو بالا کشید.
دکمه ی سبزرنگ رو فشرد، دوربین رو روی خودش تنظیم کرد و لبخندی زد اما سهون با وجود ماسک فقط چشمای هلالیش رو دید.
+سلام سهونا، عیدت مبارک.
-ماسکت مزاحمه.
+چرا؟! چه ربطی داشت من عید رو تبریک گفتم و تو بدون سلام این رو میگی؟!
-دلم میخواد موهات رو لمس کنم! دلم میخواد موقع خندیدنت لبای بوسیدنیت رو ببینم!
خنده ی پر سر و صدای کای رفته رفته کمرنگ شد و با شک و تردید ماسکش رو پایین کشید. لبخندی زد، گوشی رو به لباش چسبوند تا مثلا سهون رو از راه دور ببوسه. صدای بوسه ی هواییش رو که شنید با خنده عقب کشید و باز دوربین رو روی خودش تنظیم کرد.
-کایا هیچوقت، تاکید می کنم هیچوقت، برای هیچکس به جز من همچین حرکتی رو انجام نمیدی. مخصوصا فن هامون. امروز به اندازه ی کافی توی همین آسانسور براشون دلبری کردی! پست ها و چالش تیک تاکت دیگه واقعا از ظرفیتم بیشتر بود...
+قول نمیدم.
گفت و شونه هاش رو با حالت کیوتی بالا انداخت و سرش رو کج کرد. سهون بی طاقت دستش رو روی صورتش کشید تا این حجم از خواستنی بودن کای رو پس بزنه اما درنهایت این زبونش بود که بی اختیار شروع به حرف زدن کرد.
-نیم ساعت دیگه اونجام سوییت هارت.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
[•SeKai scenarios•]
Фанфик|•سناریو•| |•هر پارت یه داستان•| کاپل: سکای ژانر: فلاف، عاشقانه، این بوک برای سناریوها و نوشتههای کوتاهی هست که اغلب همراه با یه فنآرت یا عکس آپ میشن ✨ دوستدارم با خوندنشون حالتون بهتر بشه و لبخند بزنید، حتی شده برای یه لحظه.