+خانوم پارک این پسره به من حرفهای بیادبی زد.
پسربچه با غصه چشمهای اشکیش رو به همکلاسی جدیدش دوخت و لبهاش رو پوت کرد.
-چرا الکی میگی؟ من فقط بهت گفتم چرا انقدر سفیدی، انگار زامبی هستی...
سهون با حالت خصمانهای چشماهاش رو ریز کرد و برگشت سمت جونگین.
+زامبی حرف زشتیه.
خانوم پارک قبل از اینکه بازم دعوایی سر بگیره، دوتا بچه رو به هم نزدیک کرد و سعی کرد کاری کنه باهم آشتی کنن.
-پسرها دعوا نکنید، همدیگه رو بغل کنید و ببوسید و جلوی من آشتی کنین. شما با هم دوستین.
سهون چرخی به چشمهاش داد، سمت جونگین چرخید و لبهای خیس پسرک رو محکم بوسید.
شیرین بود! اما قرار نبود به خود پسربچه این رو بگه و بهش رو بده.+لبهای تو هم خیلی زشت و بدمزهن. حالا هم باهات آشتی کردم، پس خدافظ خانوم پارک.
و بعد بدون توجه به مربی مهدکودکشون که شوکه شدهبود با حالت تخسی دست جونگین رو کشید و با خودش سمت زمین بازی برد.
| #سکای |
YOU ARE READING
[•SeKai scenarios•]
Fanfiction|•سناریو•| |•هر پارت یه داستان•| کاپل: سکای ژانر: فلاف، عاشقانه، این بوک برای سناریوها و نوشتههای کوتاهی هست که اغلب همراه با یه فنآرت یا عکس آپ میشن ✨ دوستدارم با خوندنشون حالتون بهتر بشه و لبخند بزنید، حتی شده برای یه لحظه.