لعنتی این ترافیک کوفتی چیزی نبود که براش برنامه ریزی کرده باشه. درسته که به عادت همیشگیش زودتر از خونه بیرون زده بود اما با این ترافیک امکان نداشت مثل همیشه زودتر از موعد برسه چه بسا که دیر هم می کرد.
حالا که بعد از این همه سال جراتش رو جمع کرده بود وقتش نبود به خاطر ترافیک به موقع به سوپرایزاش نرسه.
با رسیدن جلوی ورودی آپارتمان، نگاهی به ساعت کرد و شماره ی جونگین رو گرفت. هنوز تعداد بوق های زنگخور به پنج تا نرسیده بود که در ماشینش باز شد و دوست شلوغ کارش خودش رو روی صندلی شاگرد پرت کرد.
خب مثل اینکه امشب هم نمی تونست آروم بمونه پس سهون هم بیخیال برنامه هاش و وجهه ای که قرار بود رمانتیک بمونه، پس گردنی ای به جونگین زد و جوابش رو داد.
-سلام درازِ سیاه سوخته. خوبم. تو چطوری؟
+اوه منم خوبم آقای اوه.
سهون به نیشخند جونگین چشم غره ای رفت. اما درنهایت بدون حرفی ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. دوستش از بچگی عادت داشت بخاطر فامیلیش باهاش شوخی کنه اما هنوزم به این موضوع عادت نکرده بود و گاهی واکنش نشون میداد.
جونگین هم فرصت نکرد بیشتر سهون رو اذیت کنه چون اصلا دلش نمیخواست تصادف کنن و دوتاشون یه راست برن اون دنیا.
این که آخر هفته هایی که هردوشون وقتشون آزاده باهم برن گردش و شهرگردی یه موضوع عادی بود و جونگین زیاد راجب مقصد کنجکاوی نمی کرد. به هرحال قرار بود با سهون خوش بگذره و همین براش کافی بود.
دوباره نگاهی به نیم رخ دوستش کرد و آب دهنش رو قورت داد. چطور تونسته بود توی این سه سال دربرابر زیبایی سهون مقاومت کنه و به عشقش اعتراف نکنه؟ این رو خودش هم نمی دونست...
شاید چون نمی خواست همین ارتباط دوستی رو هم از دست بده.
مسیری که می رفتن برای جونگین آشنا نبود و کم کم کنجکاوی داشت بهش غلبه می کرد. از اول هم نمی دونست کجا میرن اما اینکه داشتن از شهر دور میشدن باعث میشد جونگین متعجب و هیجان زده بشه. سهون اهل گردش بیرون از شهر اون هم این موقع شب نبود.
+سهونا کجا میریم؟ قراره بریم خارج از شهر؟
-یجورایی.
جونگین می دونست وقتی سهون اینجوری کوتاه جواب میده یعنی دلش نمیخواد چیزی بگه پس سکوت کرد تا به مقصد برسن.
چند دقیقه بعد ماشین جایی نزدیک رودخونه ی هان متوقف شد و سهون بعد از خاموش کردن ماشین به جونگین اشاره کرد پیاده بشه.
همین که پاش رو از ماشین بیرون گذاشت نسیم نسبتا سرد بهاری، لرز کوچیکی به تنش انداخت. لباس آستین بلندی تنش بود اما نازک بود و سرمای کم هوا رو بهش منتقل می کرد. ناخودآگاه به سهون نگاه کرد تا لباس های اون هم چک کنه که متوجه شد اتفاقی با هم ست کردن. هردو پیرهن خاکستری و شلوار مشکی پوشیده بودن. جونگین لبخندی زد و سمت سهون رفت.
ESTÁS LEYENDO
[•SeKai scenarios•]
Fanfic|•سناریو•| |•هر پارت یه داستان•| کاپل: سکای ژانر: فلاف، عاشقانه، این بوک برای سناریوها و نوشتههای کوتاهی هست که اغلب همراه با یه فنآرت یا عکس آپ میشن ✨ دوستدارم با خوندنشون حالتون بهتر بشه و لبخند بزنید، حتی شده برای یه لحظه.