قصر باغ قشنگی داشت که توی بهار به بهشت مبدل میشد و همه رو مدهوش میکرد. اما حالا جونگین تکوتنها بین درختهای کهنسالش قدم میزد و غم تنها چیزی بود که به مشامش میرسید و زیر پوستش نفوذ میکرد.
ولیعهدِ سابق حالا گوشهی همین باغ، زیر خروارها خاک خوابیدهبود و جونگین لعنت میفرستاد به تمام اون ذرات خاکی که مانع لمس عزیزش میشد. تمام رویاهاشون حالا چیزی جز یه مشت خاک نبود.
گلهای بنفشه رو روی خاک گذاشت و همونجا نشست. میدونست هیچوقت مثل پسرعموش ولیعهد خوبی نمیشه، اما نمیتونست از زیر بار مسئولیتهاش شونه خالی کنه.
+سهونا! اونجا حالت خوبه عزیزدلم؟
و اونقدر دلتنگ بود که میتونست قسم بخوره نوازش دستهای سهون رو روی سرش حس کرده.
+آروم بخواب عشقمن. من که آروم نمیگیرم سهونا، نه بدون تو و نه بدون پیدا کردن تکتک کسایی که اون سم لعنتی رو به خوردت دادن. هرموقع کشتمشون، شاید تونستم خوب بشم.
YOU ARE READING
[•SeKai scenarios•]
Fanfiction|•سناریو•| |•هر پارت یه داستان•| کاپل: سکای ژانر: فلاف، عاشقانه، این بوک برای سناریوها و نوشتههای کوتاهی هست که اغلب همراه با یه فنآرت یا عکس آپ میشن ✨ دوستدارم با خوندنشون حالتون بهتر بشه و لبخند بزنید، حتی شده برای یه لحظه.