سهونی که برای ذرهذرهی زندگیش برنامهریزی داشت و از تلفکردن ثانیههاش متنفر بود، حالا گیر مخمصهای به نام کیمجونگین افتادهبود و نصف روزش درگیر کارهای بیمارستانش افتادهبود.
آسمون زیادی قشنگ بود و اونقدر حواسش پرت شدهبود که موقع پارک کردن ماشینش حواسش به عابر پیاده نبود و بین دوتا ماشین پرسش کردهبود. دکتر میگفت جونگین خیلی شانسآورده که سهون زود متوجه صدای جیغش شده و ماشین رو عقبتر نیاورده؛ وگرنه بهجای کوفتگی، یه جفت پای شکسته نصیبش میشد. هرچند همین الانش هم جونگین لنگ میزد و سهون محبور شدهبود به محل کارش برسونتش. سهون نگاه چپی به گلفروشی انداخت و ابرو بالا انداخت.
+پس توی گلفروشی کار میکنی؟
-آره پارهوقت کار میکنم، میخوای برای دوستدخترت گل بگیری؟
چهرهی سهون در لحظه بیحس شد و لبهاش رو کجکرد.
+نه، خداروشکر دوستدختر ندارم و اهل این مسخرهبازیها نیستم.
جونگین نیشخند پلیدی زد. خودکارش رو از توی جیبش درآورد و شمارهش رو کف دست سهون نوشت. بدون توجه به مردِ ماتبرده از ماشین پیاده شد و بعد از بستن در، خم شد تا از پنجره راننده رو ببینه.
-منم از اینکه گل هدیه بگیرم خوشم نمیاد، پس برای من دوستپسر خوبی میشی. هر موقع سرت خلوت بود زنگم بزن اوهسهون، به هرحال باید یه جوری خسارت پاهای شلشدهم رو بپردازی.
چشمکی زد و بعد لبخند ملیحی تحویل مرد داد. سهون از این حجم از پررویی چشمهاش گرد شدهبود و به لنگ زدن جونگین چشم دوختهبود. مگه عقلش رو از دست دادهبود که با همچین مرد سر به هوایی وارد رابطه بشه؟
YOU ARE READING
[•SeKai scenarios•]
Fanfiction|•سناریو•| |•هر پارت یه داستان•| کاپل: سکای ژانر: فلاف، عاشقانه، این بوک برای سناریوها و نوشتههای کوتاهی هست که اغلب همراه با یه فنآرت یا عکس آپ میشن ✨ دوستدارم با خوندنشون حالتون بهتر بشه و لبخند بزنید، حتی شده برای یه لحظه.