S.I.X

145 65 46
                                    

**ووت,قدرت تخیل,کامنت**

زین از خواب پرید
به لیامی که هنوز کنارش خواب بود نگاه کرد
اهسته دستاشونو بالا اورد روشون بوسه زد و بعد دست خالی لیام رو روی پاش گذاشت...

از کنارش بلند شد
[میخوام ازمون محافظت کنم لیام]
توی سرش گفت

و بعد از اخرین نگاه به پسر
سمت کلیسا راه افتاد...

در کلیسا رو باز کرد و باعث شد پدر برگرده سمتش و نگاهش کنه
"زین,اینجا چیکار میکنی...!"

وقتی زین آروم سمتش قدم برداشت اخم کرد و چرخید سمتش

نگاه مشکیشو بهش دوخت
"تو....تمام مدت , سه سال تمام, شکنجم کردی..."
اهسته اهسته سمتش قدم برداشت

اما نمی دید که لباسش داره توی بدنش اتیش میگیره و صندلیای چوبی دو طرفش
پشت سرش به خاکستر تبدیل میشن!

"شکنجم کردی,تا شیطانو از تنم بیرون کنی..."
پدر با ترس و بدنی که می لرزید به مجسمه مسیح چسبیده بود و با چشمای گرد شاهد پسری بود که
لباسش تو بدنش اتیش گرفت و تمام صندلیا و پرده های کلیسا اتیش می گیرفتن و شیشه ها خورد می شدن و روی زمین میریختن!

و اما اون چشمای آبی و موهای مشکی رنگ...
"ولی من, من خودم شیطانم!"

با فاصله یک قدمی ازش ایستاد و با صدایی که گوش رو زخم می کرد داد کشید
"من خودم شیطانم و تو سعی کردی تکه ای از وجود من رو بکشی!"
داد کشید و تصور کرد که اون مرد جلوی چشمش آتیش میگیره....

و این اتفاق افتاد...


[کمکم کن...]
لیام چشماشو باز کرد و با گیجی اطرافشو نگاه کرد...

روی پاهاش ایستاد و دستشو توی موهاش کشید
[لیام...]
دوباره صدا رو شنید

[لیام کمکم کن]
همون صدا با تن خسته تری...

با عجله سمت کلیسا دوید و وقتی جلوی در رسید
کلیسا کاملا آتیش گرفته و تخریب شده بود و زین...

زین با بدن برهنه و پوست سفیدی که با خاکستر پر شده بود روی دو زانو جلو جسد جزغاله شده نشسته بود و نگاهش می کرد

لیام دوید وسط آتیش و دوتا دستاشو بهم چسبوند و تصور کرد تمام باقی مونده اتیش ها خاموش میشن...
و زمانی که چشمای الماس مانند نارنجی که می درخشیدن رو باز کرد...

تنها خاکستری از تمام وسایل داخل کلیسا مونده بود..
و چیزی نمومده بود سقف بریزه رو سرشون!

زین به بغل روی زمین افتاد و بدنش انگار داشت پوست مینداخت و پوسته مشکی و خاکستر رنگ روی بندش ترک میخورد...

لیام بالای سرش نشست و بدون اینکه چیزی بگه سرشو بغل گرفت
"با خودت چیکار کردی..."

زین همه جا رو تار میدید...
همه چیز از سفید مشکی به رنگی میرفت
انگار توی یه کابوس بود...

|A.g.A.p.e|Where stories live. Discover now