**ووت,قدرت تخیل,کامنت**
زین از خواب پرید
به لیامی که هنوز کنارش خواب بود نگاه کرد
اهسته دستاشونو بالا اورد روشون بوسه زد و بعد دست خالی لیام رو روی پاش گذاشت...از کنارش بلند شد
[میخوام ازمون محافظت کنم لیام]
توی سرش گفتو بعد از اخرین نگاه به پسر
سمت کلیسا راه افتاد...در کلیسا رو باز کرد و باعث شد پدر برگرده سمتش و نگاهش کنه
"زین,اینجا چیکار میکنی...!"وقتی زین آروم سمتش قدم برداشت اخم کرد و چرخید سمتش
نگاه مشکیشو بهش دوخت
"تو....تمام مدت , سه سال تمام, شکنجم کردی..."
اهسته اهسته سمتش قدم برداشتاما نمی دید که لباسش داره توی بدنش اتیش میگیره و صندلیای چوبی دو طرفش
پشت سرش به خاکستر تبدیل میشن!"شکنجم کردی,تا شیطانو از تنم بیرون کنی..."
پدر با ترس و بدنی که می لرزید به مجسمه مسیح چسبیده بود و با چشمای گرد شاهد پسری بود که
لباسش تو بدنش اتیش گرفت و تمام صندلیا و پرده های کلیسا اتیش می گیرفتن و شیشه ها خورد می شدن و روی زمین میریختن!و اما اون چشمای آبی و موهای مشکی رنگ...
"ولی من, من خودم شیطانم!"با فاصله یک قدمی ازش ایستاد و با صدایی که گوش رو زخم می کرد داد کشید
"من خودم شیطانم و تو سعی کردی تکه ای از وجود من رو بکشی!"
داد کشید و تصور کرد که اون مرد جلوی چشمش آتیش میگیره....و این اتفاق افتاد...
[کمکم کن...]
لیام چشماشو باز کرد و با گیجی اطرافشو نگاه کرد...روی پاهاش ایستاد و دستشو توی موهاش کشید
[لیام...]
دوباره صدا رو شنید[لیام کمکم کن]
همون صدا با تن خسته تری...با عجله سمت کلیسا دوید و وقتی جلوی در رسید
کلیسا کاملا آتیش گرفته و تخریب شده بود و زین...زین با بدن برهنه و پوست سفیدی که با خاکستر پر شده بود روی دو زانو جلو جسد جزغاله شده نشسته بود و نگاهش می کرد
لیام دوید وسط آتیش و دوتا دستاشو بهم چسبوند و تصور کرد تمام باقی مونده اتیش ها خاموش میشن...
و زمانی که چشمای الماس مانند نارنجی که می درخشیدن رو باز کرد...تنها خاکستری از تمام وسایل داخل کلیسا مونده بود..
و چیزی نمومده بود سقف بریزه رو سرشون!زین به بغل روی زمین افتاد و بدنش انگار داشت پوست مینداخت و پوسته مشکی و خاکستر رنگ روی بندش ترک میخورد...
لیام بالای سرش نشست و بدون اینکه چیزی بگه سرشو بغل گرفت
"با خودت چیکار کردی..."زین همه جا رو تار میدید...
همه چیز از سفید مشکی به رنگی میرفت
انگار توی یه کابوس بود...
YOU ARE READING
|A.g.A.p.e|
Spiritual.Ziam.Mayne.Spiritual.Fanfiction. من یه کابوس گردم, معبودِ عالم ترس! شیطانی با چشمای آبی رنگ و تاریکی محض وجودش... قراره کاری کنم تمام رویاگردها... تقاص پس بدن! روح پاک و معصوم همشون رو میبلعم... همشون... بغیر از رویای دوست داشتنیم همشون بغیر از آ...