**ووت, قدرت تخیل, کامنت**
به خونه معمولی وسط شهر نگاه کرد...
دقیقا جایی بودن که انتظارش رو نداشتن
جایی که فکرشم نمیکردن..."بریم..."
زین گفت و وقتی حرکت کرد تامی و زندایا و هری پشت سرش سمت در خونه که لویی باز نگهش داشته بود حرکت کردن..."هی!"
زین وقتی وارد خونه شد صدای هری رو شنید که لویی جلوی در پازوش رو نگه داشته بود و جدی نگاهش میکرد"لویی..."
زین نگاهش رو از قیافه معترض هری به لویی داد"اون بالا نمیاد!"
لویی خیلی جدی به زین نگاه کرد و زمزمه کردزین به تامی و زندایا اشاره کرد تا از پله ها بالا و به طبقه مورد نظرشون برن تا بیاد...
و بعد یه قدم برگشت سمت لویی
"اون همه چیز رو میدونه و از این به بعد هرجا که من برم برای امنیت خودشم که شده همراهم میاد!"لویی هری رو حتی بیشتر عقب و کنار خودش کشید و جدی به زین خیره شد
"نه توی این خونه, اون بالا برای یه انسان خطرناکه!"زین چند ثانیه به لویی خیره موند و بعد از نفس عمیقی که کشید برای هری ابرو بالا انداخت
"کنار لویی بمون تا برگردم!"هری اومد اعتراض کنه اما زین سریع برگشت و از پله ها بالا رفت
"آر یو کیدینگ می!"با عصبانیت بازوش رو از دست لویی بیرون کشید
"پس من کِییییییی لیام رو ببینم!"لویی یه ابرو بالا انداخت و در خونه رو بست و جلوش ایستاد
"این همه راه رو اومدی که لیام رو ببینی؟"هری که با خودش درگیر بود و یه دایره فرضی رو با فاصله از لویی میچرخید چشماش رو چرخوند
"بله! میخواستم ببینم اونی که این همه ساله تو گلوی برادرم گیر کرده کیه!"لویی نیشخند زد و سرش رو پایین انداخت...
"چیزی که بین اوناست حتی..., بزرگ تر از چیه که تو فکر میکنی..."هری دست به سینه شد
"بهم بگو تا بدونم!"لویی از زیر مژه هاش نگاهش کرد
"قبل از اینکه حتی تو به دنیا بیایی , لیام فهمید که معشوقش زینه, قبل از اینکه حتی زین تبدیل بشه, لیام میدونست زین قراره خدای جوان باشه و قبل از اینکه زین حتی عاشقش بشه, لیام پز زین رو به خدایان رویاگرد میداد..."هری ابرو بالا انداخت و نگاهش رو به پاش دوخت
"واو...""آره..."
چند دقیقه سکوت شد
"پس تصمیمتو گرفتی؟"هری , لویی رو شنید و شقیقش رو خاروند
"عام...ببخشید شما؟"لویی لبخند زد
هری خیلی جدی سر تا پای لویی رو نگاه کرد و دستش رو به چونش کشید
"به جا نمیارم..."لویی این بار خندید
"باشه, بیشتر فکر کن تا یادت بیاد....تمام دقیقه های دنیا برای تو, فکر کن , هر وقتی که یادت اومد, من هستم برات....دیر نمیشه..."
در اون لحظه لبخند نرمی روی لب هری نشست,
YOU ARE READING
|A.g.A.p.e|
Spiritual.Ziam.Mayne.Spiritual.Fanfiction. من یه کابوس گردم, معبودِ عالم ترس! شیطانی با چشمای آبی رنگ و تاریکی محض وجودش... قراره کاری کنم تمام رویاگردها... تقاص پس بدن! روح پاک و معصوم همشون رو میبلعم... همشون... بغیر از رویای دوست داشتنیم همشون بغیر از آ...