T.H.R.E.E

187 74 81
                                    

**ووت,قدرت تخیل,کامنت**

روی دو زانو نشسته بود

دستاشو به هم چسبونده بود و پیشونیشو به سر انگشتای باریکش و دعا میکرد

جلوی مجسمه مسیح...

کاری که بهش آرامش میداد

کاری که باعث میشد اون پسر چشم طلایی رو کمی فراموش کنه

تنها خودش داخل کلیسا بود و اون روز جمعه بود...

پس کسی زیاد این اطراف پیداش نمی شد!

البته شاید اون اشتباه فکر می کرد!

وقتی صدای باز شدن در رو شنید

چشماش باز شد اما همون طور که نشسته بود موند

صدای پاش رو تا پشت سرش شنید

وقتی حضور اون شخص رو پشت سرش حس کرد

آهسته از جاش بلند شد و چرخید سمتش....

و چرخیدنش سمتش

باعث شد توی تله اون دوتا چشم گیر کنه
و
برای 30 ثانیه بی وقفه نگاهش کنه!

اون چشمای خوشرنگ
شک نداشت که خودشه!
لیام برای سال ها بود که زیبایی چشم های زین رو میپرستید!

چطور میتونست انقدر خالص باشه!؟

میدونست این کشش رو اونم داره!

موهای بلندش رو بالا بسته بود...

پیراهن مشکی یقه اسکی تنش بود

"حالت چطوره لیام.."

وقتی صداشو شنید

یادش اومد باید عادی رفتار کنه!

نگاهش رو سمت دیگه ای داد و زمزمه کرد

"من خوبم"

"آخرین دفعه ای که با هم حرف زدیم رو یادم نمیاد,مشکلی پیش اومده؟ دائم داشتی از دستم فرار میکردی..."

صداش خیلی خاص بود,
لیام نمی تونست منکرش بشه

ایستاد تا بقیه حرفش رو بشنوه اما نگاهش نمی کرد

"پیشم احساس امنیت نمی کنی؟"

"نه , من خوبم زین, مشکلی نیست,میخواستم چند تا سوالم ازت بپرسم..."

|A.g.A.p.e|Donde viven las historias. Descúbrelo ahora