E.I.G.H.T

151 59 21
                                    

**ووت , قدرت تخیل , کامنت**

پاش رو گذاشت توی کلاب...

قیافه خونسرد
چشمای لعنتی خوش رنگش,
با موهای بلوندی که ازش یه پسر جوون و جذاب می ساخت...

پشت بار نشست و اطرافش رو نگاه کرد

نفس عمیقی کشید
"بوی مسخره و شیرین افکارشو از همینجام دارم حس می کنم..."

سرش رو چرخوند و نگاهش رو به شخصی داد که به دیوار تکیه داده بود

کاری کرد افکار تلخ مزش و ترسناکش توی ذهنش نقش ببنده...

و زمانی که اون رویاگرد هم متقابلا بهش خیره موند
نیشخند زد

دختر با ترس نگاهش کرد

[بیا.....اینجا...]

دختر چند بار پلک زد تا از بین شلوغی و صدای بلند آهنگ
دستورش رو اجرا کنه

[افرین دختر خوب...]

اما زمانی که نصفه راه رو اومده بود و,

یکدفعه سمت در خروجی دوید

همون لحظه روح مشکی رنگ یا همون شیطان پسر چشم آبی جلو تر از بدنش پشت سرش دوید !

دختر با ترس از کلاب بیرون زد و توی خیابون شروع به دویدن کرد

قافل از اینکه...
بدن پسر پشت سرش وسط خیابون ایستاد و همین طور که شیطان مشکی رنگ دقیقا پشت سرش میدوید, دستشو سمتش کشید!

زمزمه کرد
"همونجا بمون!"

و باعث شد دختر در لحظه ای سرش با شدت به عقب پرت بشه و بعد به پشت زمین بخوره!

زین قدم زنان بالای سر دختر رسید

تا ببینه که از بینیش خون میاد و با چشمای نارنجی الماس مانندش از روی زمین نگاهش می کنه

"اوه نگاهش کن..."

"خدای جوان....کابوس گرد...شیطان"
زمزمشو شنید

زین روی یه پا بالای سرش نشست
"کار بدی کردی که فرار کردی..."
و بعد دستاشو دو طرف سرش روی گیج گاهش گذاشت

تا همون لحظه دختر مثل یه مرده فقط نگاهش کنه و بعد از چند ثانیه...
زنده نباشه!

زین خیلی بی تفاوت از کنارش رد شد
شیطان درونش برگشته بود به بدنش و درحال رفتن به مکان بعدیش بود که...
صدای پایی رو دقیقا پشت سرش شنید

خونسرد به راهش ادامه داد و وارد خیابون شلوغ شد
میدونست دقیقا کی پشت سرشه...

افکار عجیب و غریبش شخصیتش رو داد می زد!
و البته همون احساس و گرمایِ آتش آشنا...

"پس اینکه تو واسه تفریح, روح رویاگردا رو شکار میکنی, واقعیت داره...!"
با طعنه گفت

زین بدون اینکه به حرفش توجهی بکنه به راهش ادامه داد
اما به محض اینکه جمله بعدیشو شنید سرجاش ایستاد:
"سلاخی کردن یه شهر و مادرت برات کافی نبود؟"

|A.g.A.p.e|Where stories live. Discover now