F.O.U.R.T.E.E.N

118 49 21
                                    

**ووت, قدرت تخیل, کامنت**

زندیا خیلی خیلی بی سر و صدا روی مبل نشسته بود و به بیرون پنجره خیره بود...

"نمیدونم , ولی میتونی توی بیابون پیداش کنی, بیابونای آفریقا یا, نمیدونم..."
نایل گفت و یه قلپ دیگه از قهوش خورد

لیام نفسش رو صدا دار بیرون داد و به زندایا خیره شد
"میشه لطفا..."

این رو گفت و منتظر شد تا همه گاردا و نایل...
بغیر از زندایا بهش خیره بشن

"زندایا!"
صداش کرد تا دختر نگاهش کنه

ابرو بالا انداخت و سرش رو کمی کج کرد
"بگو!"

زندایا نگاهش رو بین لیام و نایل چرخوند و بعد از کلی این پا اون پا کردن...

و بازی بازی با فرفریاش, گفت
"من میدونم کجاست..."

گلوش رو صاف کرد
"میبرمتون اونجا!"

چند ساعت بعد...

همشون توی هواپیما باربری نشسته بودن و جیک نمیزدن!

لیام کتاب میخوند اما درواقع داشت با نایل که از پنجره بیرون رو نگاه میکرد حرف میزد...

و زندایا...
زندایا تو حال خودش بود
و انقدر از زمانی که قرار شده بود برن پیش تام مواد زده بود که کل کانادا انقدر ماری جوانا نمیکشن !

ولی خب هنوز کاملا سر حال بود
و مضطرب...
چون به طور کل تاثیر خیلی کمی داشت مواد روشون...

[پس به تو چیزی نگفته ها؟]
نایل برای بار هزارم از لیام پرسید

[اون لازم نیست چیزی بگه از احساش من میفهمم , مضطربه!]

[ولی چرا؟؟....حالش خوب نیست!]

[دارم میبینم نایل]

[من نگرانم , اگر برسیم اونجا و چیزی بشه...؟]

[من هستم!]
لیام جمله اخرش رو که گفت به نایل نگاه کرد و بهش چشمک زد

بعدش نگاهش رو به اون طرف هواپیما و به زندایا داد
"نزدیکیم, مگه نه زندایا؟"

زندایا بدون اینکه نگاهش کنه از جاش بلند شد و بدون هیچ هشداری در هواپیما رو باز کرد و خودش رو انداخت پایین!!!

نایل پوکر به زندایا خیره شد و بعد چشماش رو چرخوند
"ایول!"

و بعد خیلی خونسرد اول خودش و بعد لیام از هواپیما پایین پریدن...

|·|·|·|·|·|·|

"خیله خب, حالا چی؟ اگر تامی اینجاست چطوری پیداش کنیم؟"
نایل گفت و آخر صحبتش نگاهش رو از پشت سر به زندایا دوخت

زندایا دو قدم جلوتر از اون دو ایستاده بود و با دلتنگی و اضطراب اطرافش رو چشم میدووند

"من, کافیه که فقط, اسمشو زمزمه کنم..."

|A.g.A.p.e|Where stories live. Discover now