Sevansome🐭🐨🐿🐥🐯🐰🐱

2.8K 154 38
                                    

Brother

Jh:
بالاخره اون روز رسید
حدوده چند هفته ای از گمشدن یونگی میگذشت البته ما فکر میگردیم گمشده ولی درواقع فرار کرده بود اون چند هفته واقعا برای همه ی ما سخت بود البته تنها کسایی که خوشحال بودن پدر و مادرمون بودنچ
یک هفته قبل یونگی با پایه خودش برگشت البته که خیلی خوشحال شدیم بجز پدر و مادرمون ولی شوکه کننده ترین اتفاق افتاد اونم این بود یونگی با یه پسر اومد تو و گفت که میخواد ازدواج کنه
پدرم با خوشحالی قبول کرد خب معلومه از خداش بود از شر یونگی خلاص شه و به هیچکدوم از ماها حق دخالت نداد
الان یک هفته از اون موضوع میگذره و الان یونگی کوچولوی ما داره با پسری که گفت عاشقشه ازدواج میکنه
هنوزم امیدوارم یه خواب باشه
من و ته کل هفته رو داشتیم سعی میکردیم جلویه این اتفاق رو بگیریم کوک کله هفته رو از اتاقش بیرون نیومد ولی از همه اینا عجیب تر خونسردیه جین و نامجون و جیمین بود
مطمئنم دارن یکارایی میکنن
کوک سرشو گذاشته بود رو شونه تهیونگ و سعی میکرد گریه نکن
جیمین:کوک ما اومدیم عروسی نیومدیم مراسم عزا که تو بزنی زیره گریه بس کن دیگه
پهلویه جیمین رو نیشگون(ویشگون:/؟)گرفتم
هوپ:چیکارش داری ولش کن اذیتش نکن
جین:راست میگه دیه مراسم عزا نیست که تو که نمیخوای یونگی هیونگتو ناراحت کنی کوک میخوای؟
کوک سرشو به نشونه نه تکون داد
جین یه دستمال دراورد داد بهش
جین:خوبه پس اشکاتو پاک کن
هوپ:میگم چرا نامجون نیست
جیمین:مطمئنم الان یه چیزی رو شکونده فقط امیدوارم گند نزنه تو مراسم :)
پشت بنده این حرفش صدای جیغی اومد
برگشتیم سمت صدا که دیدیم بله نامجون زده کیک عروسی رو انداخته پایین
جین:چرا حواستون بهش نبود
جیمین:تو بزرگتری
تهیونگ:ولی چجوری از اونجا سر دراورد
کوک با بغض گفت
کوک:الان کیکم نداریم
هوپ:فکر کنم الان بابا و یونگی کلمون رو بکنن
کوک:اصلا یونگی هیونگ کو نیستش
جین:یعنی چی نیست تازه اینجا بود
ته:اگه اشتباه نکنم با اون پسره سوکجونگ داشت میرفت
همه با تعجب برگشتیم سمتش
کوک:یونگی هیونگ اینکارو نمیکنه نه حداقل امروز این کارو نمیکنه مگه نه
هوپ:اره کوک یونگی هرچی باشه اونقدرم بی فکر نیست البته امیدوارم
جین:من میرم دنباله یونگی کوک و نامجونم برن یه کیک دیگه سفارش بدن
با این حرفش بلند شد و رفت
ته:عجب عروسی ای شد
جیمین:اوهوم
بعد از چند دقیقه سوکجونگ پیداش شد
و بعد از زمان طولانی جین و یونگی پیداشون شد
جین اروم چیزی رو تو گوش  یونگی زمزمه کرد و اومد پیشه ما

بعد از تموم شدن مراسم جین گفته بود همه بریم اتاقش
هممون تو اتاقش نشسته بودیم تا خودشو نامجون بیان
من و کوک رو تخت دراز کشیده بودیم
کوک دوباره شروع کرد با حرف زدن
کوک:هیونگ به نظ..
ته نذاشت حرفشو کامل کنه
ته:اره کوک اره تو امروز پارمون کردی یه تنه اقا اره داره به شوهرش میده و ما هیچ گوهی نمیتونیم بخوریم
با این حرفش کوکی ساکت شد دیگه هیچی نگفت
حدوده نیم ساعت بعد نامجون و جین اومدن تو اتاق
ته:خب چرا ما اینجا جمع شدیم اصلا
جین لب تاپش رو گذاشت رو میز و هممون رو جمع کرد دورش
جین:خب این یک هفته قبل عروسی رو که شما زانویه غم بغل گرفته بودین من و جیمین و نام داشتیم درباره این پسره تحقیق میکردیم و حدس بزنین چی پیدا کردیم
ته:قاتله✨✨
کوک:هینننن یعنی میخواد هیونگ رو بکشهه؟؟
جیمین:باورم نمیشه این دوتا بیست سالشونه
نامجون:زن و بچه داره
با حرف نامجون هممون ساکت شدیم
هوپ:یعنی چییییی چجوری زن و بچه داره بعد با یونگی هم ازدواج کرررررد.
کوک:اصلا یونگی هیونگ میدونه؟؟
جین:معلومه که نه
چند تا عکس بهمون نشون داد
ته:چه خانواده دوست داشتنی ای
هوپ و جیمین:خفه شو ته
ته:خا بابا
کوک:الان میخوای چیکار کنیم؟اینارو به هیونگ نشون بدیم؟؟
جین:فکر نکنم یونگی به حرفمون گوش بده یا اصلا بخواد مارو ببینه
نامجون:ولی ما یه نقشه داریم
جیمین:که اون حدوده یکی دو ماه زمان میخواد
ته و کوک:یکی دو ماهههههههه
هوپ:هی خفه شین یکی دو ماه رو میتونیم صبر کنیم
کوک:ولی من دلم بیبی یونی رو میخواد
جیمین:اره قلب پایینت :/
هوپ:تو خودت بیبی ای
ته:حالا میخوایم چیکار کنیم؟
جین:اول باید....

sexy kitty🐱Onde histórias criam vida. Descubra agora