kookgi🐰🐱

1.6K 94 25
                                    

Yg:

سریع هودیم رو پوشیدم و بعد از پوشیدن کفشام سریع دکمه اسانسور رو زدم
با دیدن اینکه طبقه اوله بیخیال شدم تا بیاد طول میکشه بدو از راه پله رفتم پایین
با رسیدن به پارکینگ حس میکردم الانه که غش کنم
با صدای بوقه ماشین سریع رفتم سمته ماشین و سوار شدم
تا سوار شدم ماما شروع کرد به غر زد
یونگی:خیله خب بابا پنج دقیقه نهایتن دیر کردی چیزی نشده که
جین:بیتربیت یکم شعور نداری به بزدگترت احترام بزاری
یونگی:بچه خودتم
جین:اونجا وحشی نشی پاچمونو بگیری ببین این دفعه ازدواجمو خراب کنی میزنم تو دهنت
یونگی:بهم دست بزنی به مامان بزرگم میگم
بعد از کلی کل کل رسیدیم
خواستم پیاده بشم که ماما دستمو گرفت
جین:ببین قبل اینکه بریم باید یه چیرو بهت بگم
متعجب نگاش کردم که گفت
جین:خب میدونی اونم یه پسر داره
یونگی:به من چه:/
جین:و اگه اذیتش کنی چنان میزنمت که مامان بزرگ جونتم نشناستت
یونگی:من نیدونم تو منو از سره راه اوردی و گرنه این همه خشونت....
جین:اونقدر کسخلم نبود که تو رو به فرزند خوندگی بگیرم
باهم از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمته دره کافه
وقتی وارد شدیم تهیونگ اومد و مارو سمت یه میز برد
دو نفر پشت میز نشسته بودن
با رسیدنمون یکیشون بلند شد ولی اون یکی سرش تو گوشی بود
خب پچمام از چیزی که فکر میکردم بلند تر بود یعنی از هر الفایی که تا الان دیدم گنده تر بود(وقتی از نامجون هیولا میسازم)
بعد اینکه بهم دست دادیم نشستیم محکم دسته ماما رو چسبیدم
خب نامجون شی از اون چیزی که فکر میکردم مهربون تر بود
درواقع میشد گفت از همه دوست پسرایه مادرم بهتر بود ولی پسرش خیلی ترسناک بود
اصلا حسه خوبی ازش نمیگرفتم
تنها خوش شانسی که داشتم این بود که بعد ازدواج قرار نیست تو یه خونه زندگی کنیم
بعد از اینکه صحبتهاشون تموم شد ماما و نامجون شی رفتن سره قرار
هر چند اینجا قرار بود ما باهم اشنا شیم ولی تنها چیزی که دیدم دل و قلوه دادن ماما و نامجون شی بود
بعد از رفتنشون منم بلند شدم برم که ته و هوپی اومدن پیشم و چسبیدن بهم
ته:هیونگگگگگگگ تورو خدااااا نرووووووو بموووون خسته شدمممم
یونگی:نکن من الان مرخصی دارممم بزار ازش استفاده کنمممم
با حس کردن یکی کنارم برگشتم سمتش که با دیدن پسره نامجون شی حس کردم روحم از بدنم جدا شد
حس میکردم از ترس هر لحظه از حال برم(وقتی نویسنده شورشو درمیاره🗿✌)
از دستم گرفت و بردتم سمت در
ته:هوووی کجا میبریش مرتیکههه
با نگاهی که به تهیونگ کرد تهیونگ قشنگ خفه شد و رفت پی کارش(گدرت🗿💪)
یونگی:بیشعور بیا منو نجات بدهههه هی اصلا منو کجا میبری
کوک:دارم لطف میکنم بهت و از سرکارت نجاتت میدم
یونگی:اووووو مرسییی
دره ماشین و باز کرد و پرتم کرد تو
یونگی:اخخخ ولی میتونی اروم ترم نجات بدی وحشی
چپ چپ نگام کرد
بعد اینکه ادرس رو دادم سمت خونمون حرکت کرد
بعد اینکه رسیدیم پیاده شدم و تعظیم کردم و ازش تشکر کردم
سوار اسانسور شدم که اونم همرام سوار شد
بعد اینکه طبقه رو انتخاب کردم اسانسور حرکت کرد
با رسیدن اسانسور پیاده شدم که همراهم اومد
یونگی:هی تا کی میخوای دنبالم بیای خیلی ممنون از رسوندنم دیگه میتونی بری
کوک:الان دیگه قراره اینجا زندگی کنیم مشخصه که زیاد میام اینجا
یونگی:چییییییییی میگییییییی
کوک:اوه نمیدونستی؟؟مامانت راضی نمیشه خونه رو بفروشه برای همین همگی میایم اینجا حالا در رو باز کن
با اخم در رو باز کردم مطمئن بودم ماما گفت که این قرار نیست با ما زندگی کنه
وایسا اصلا اسمش چی بود:/
برگشتم سمتش
یونگی:عاام میگم اسمت چی بود
بی خیال نگام کرد و همونطور که کفشش رو دمیاورد اومد تو
کوک:جونگکوک ولی هیونگ توئم چون ازت بزرگ ترم
و جلو تر از من رفت تو
یونگی:ولی هینیگ تویم چیون ایز تو بیزیرگ تیرم اگ اگ اگ
مرتیکه پررو
کوک:دارم میشنوم
یونگی:منم گفتم بشنوی
داشتم میرفتم سمت اتاق ماما که جونگکوک از پشت لباسمو گرفت
یونگی:هی چیکار میکنی ولم کن
دستش رو گذاشت رو دهنم
کوک:هیششش ارومتر حرف بزن
دستشو گاز گرفتم که دستشو از رو دهنم برداشت
کوک:وحشیییی
یونگی:خودتیییی داشتی خفم میکردییی
رفتم سمت در یکم از در رو باز کردم بوی فرمون های ماما و نامجون شی تو اتاق رو پر کرده بود
یهو گرمم شد و داشتم میفتادم که کوک گرفتتم
با حسه خیسی بین پام شوکه شدم که کوک منو گذاشت رو شونش و رفت سمت در
کوک:بهت گفت نرو
یونگی:هی هی و ولم ککننن کک کجا می میبریم
کوک:دارم میبرمت خونه خودم
حس میکردم تنم داره اتیش میگیره
سوار اسانسور شد و نمدونم دکمه چند رو زد وقتی به خونش رسید در رو باز کرد و رفت سمت اتاقش
انداختتم رو تخت(کلا به پرت کردن و انداختن علاقه داره)
بعد اینکه از پرتم کرد رو تخت از اتاق رفت بیرون(ریدم تو حالتون🗿✌)
سریع لباسم رو دراوردم خیلی گرم بود
شرتم خیسه خیس بود درد داشتم
خودم رو میمالوندم به بالشت روی تخت بوی فرمون های روی تخت تا حدودی باعث میشد دردم کمتر بشه
بعد نیم ساعت در اتاق باز شد
کوک با یه پلاستیک قرص اومد تو
انقدر گرم بود حس میکردم مغزم داره ذوب میشه(وقتی نویسنده زیادی بزرگش میکنه🗿)
نفهمیدم چجوری قرص رو خوردم
بعد اینکه قرص رو داد بهم از اتاق رفت بیرون یکم بعد بهتر شدم
بعد اینکه بهتر شدم از رو تخت بلند شدم و رفتم از لایه در به بیرون سرک کشیدم با ندیدنش در رو بستم و رفتم تو اتاق و رفتم سمت حموم تو اتاق
بعد اینکه خودمو شستم حوله ای که اونجا بود رو بستم دورم(بچه پررو به روایت تصویر🗿)
بعد اینکه تنم رو خشک کردم یه دست لباس از تو کمدش برداشتم با اینکه گشاد بود ولی خب از هیچی بهتر بود
از جایی که مطمئن بودم شرتاش اصلا اندازم نمیشه مجبور شدم بدون شرت لباس رو بپوشم
بعد اینکه پوشیدم رفتم پایین ببینم هست یا نه با ندیدنش داشتم خونشو نگه میکردم که حس کردم یه صدایی اومد
اروم رفتم سمت اتاقی که پایینه راه پله ها بود
رفتم سمته اتاق که یه صدایه ضعیفی شنیدم ولی خیلی اروم بود نمیشد فهمید چی میگه
گوشم رو چسبوندم به در که بهتر بشنوم
یونگی:هی کسی اونجاست؟
کمی گذشت ولی صدایی نیومد فکر کردم شاید توهم زده باشم
باحسه خیس شدن پام پایین رو نگاه کردم با دیدن خونی که از زیر در اومد حس کردم سکته کردم
دستگیره رو کشیدم پایین ولی در باز نشد
با حسه یکی پشت سرم خواستم برگردم عقب که نفهمیدم چیشد همه جا سیاه وگشد و دیگه هیچی نفهمیدم
Jk:
بعد اینکه مطمئن شدم بیهوش شده بلندش کردم
گذاشتمش رو تخت و ملحفه قبلی که خیس شده بود رو برداشتم و یه جدید پهن کردم بعد اینکه لباساش رو از رو زمین برداشتم گذاشتم تو حموم و با یه حوله خیس خون کفه پاهاشو پاک کردم و با یه حوصله خشک پاشو خشک کردم
بعد اینکه مطمئن شدم تا چند ساعت دیگه بهوش نمیاد رفتم سمت اتاق زیر راه پله(همه نفسا حبسسس)
بعد اینکه قفله در رو باز کردم رفتم تو
کوک:داشتی برام دردسر درست میکردی
تبر کناره پجره رو برداشتم
کوک:من از دردسر متنفرم تا حالام خیلی نگهت داشتم پس برو به جهنم
با تبر سرش رو جدا کردم بعد اینکه دستکش هامو دستم کردم اعضایه تیکه شده بدن دخترک بیچاره رو تو کیسه ای زخیم مشکی ریختم بعد اینکه کارم تموم شد به جیمین پیام دادم که سریع بیاد و اینارو ببره
با تی کفه اتاق که خوتی بود رو شستم
بعد نیم ساعت جیمین اومد بعد اینکه پلاستیکارو برد خواست بیاد پیشم
جیمین هل دادم بیرون در
کوک:الان نمیتونی بیای اینجا گمشو برو خونتون
جیمین:مهمون نوازیت تو حلقه بابات این چه وضعیهههه با هیونگت درست رفتار کن میخوام بیام جشن بگیریم بالاخره
بزور اومد تو
جیمین:فکر نمیکردم فرمونش انقدر خوش بو باشه
از یقه کشیدمش و بردمش سمت در
کوک:گفتم الان نیا اینجا بیا برو خونتون
بردمش بیرون خواستم در رو ببندم که از بالا صدایه افتادن چیزی اومد(خو مسلما یونگیه)
جیمین:هر کی اون بالا بود ریز شد
کوک:خفه شو
جیمین:پس این بو ماله اونیه که اون بالائه
سریع از پله ها رفتم بالا و در اتاق رو باز کردم از رویه تخت افتاده بود
رفتم بلندش کردم خب مثله اینکه هنوز بیدار نشده بود اب دهنش از کناره لبش پایین میریخت و اروم تو خواب خرخر میکرد گذاشتمش رو تخت
جیمین:این کیه؟طعمه جدیدته؟
کوک:خب دیگه برو
جیمین:میدونی رئیس اگه اینو ببینه چقدر خوشش میاد؟از کجا پیداش کردی؟از بار خریدی؟؟کدوم بار خری....
دستمو گذاشتم رو دهنش و محکم فشار دادم
کوک:خفه شو و برگرد برو
تند تند سرشو تکون داد و بعد اینکه ولش کردم رفت بیرون(گدرت🗿💪)
قبله اینکه بره برگشت
جیمین:من اونو میبرم میدم به بچها ولی تو وحشی کوچولو یه توضیح به من بدهکاری و سریع رفت بیرون
بعد اینکه مطمئن شدم جیمین رفت رفتم تو اشپزخونه و شروع کردم به درست کردن سوپ
حدوده نیم ساعت بعد سوپ درست شد که دیدم یونگی داره از پلها میاد پایین
همونطور که داشت چشمهاش رو میمالید بدون توجه بهم رفت سمت در
بیخیال میره خونشون دیگه تاحالام بابام حتما از اونجا رفته
بعد اینکه صدای بسته شدن در اومد مطمئن شدم از خونه رفته بیرون
کوک:پسره پررو یه تشکرم بلد نیست حیف وقتم که برای اون حدر دادم و براش سوپ درست کردم
Yg:
بعد اینکه سوار اسانسور شدم دکمه طبقه خودمون رو زدم وقتی رسید کورمال کورمال در رو باز کردم و یک راست رفتم سمت اتاقم و خودمو پرت کردم تو تخت خیلی خوابم میومد ولی با این لباسها سختم بود بعد اینکه کله لباسارو دراوردم دراز کشیدم و چشمامو بستم
نفهمیدم کی خوابم برد
صبح با صدای داد ماما بلند شدم
جین:پدرسگگگگ بلندشوووووو دیرت شددد
با داد ماما لایه پلک چشم هام رو باز کردم با دیدن ساعت که هفت و ربع صبح رو نشون میداد خواستم دوباره بخوابم که با یاداوری مدرسه سریع بلند شدم
بدو رفتم سمت دستشویی و صورتم رو شستم بعد اینکه صورتم رو با حوله خشک کردم لباس مدرسمو از تو کمد دراورد
بعد اینکه پیراهن و دامنم رو پوشیدم پولیور ابیمو همراه کیفم برداشتم
سریع از پلها رفتم پایین با یاداوری اینکه جوراب و کفشهام رو نیاوردم کیف و پلیورم و و کیفم رو پرت کردم رو مبل و از پلها دوییدم رفم بالا
بعد اینکه جوراب و کفش هام رو پوشیدم دوباره روییدم و رفتم پایین
جین:شبیه اردک میدویی
یونگی:صبح توئم بخیر
بعد اینکه از تو اشپز خونه چندتا نارنگی از تو اشپز خونه برداشتم
بعد اینکه گذاشتمشون تو کیفم بعد پوشیدن پولیورم کیفمو برداشتم و رفتم سمت در
یونگی:ماماااااا من رفتم بابای
صبر نکردم تا به حرفاش گوش بدم دکمه اسانسور رو زدم و منتظر شدم تا برسه
تا اسانسور بیاد وسایله تو کیفم رو چک کردم
با رسیدن اسانسور سریع پریدم توش و طبقه همکف رو زدم
وقتی از ساختمون اومدم بیرون زنگ زدم به هوسوک
با شنیدنه صدای زنگ گوشیش اونم از پشته سرم برگشتم و دیدم با ته داره میاد سمتم
سه تایی با هم رفتیم سمت مدرسه همش حس میکردم یکی داره نگاهم میکنه
حدوده بیست دقیقه بعد رسیدیم به مدرسه
هوسوک:هیچی خوندین؟؟
من و ته با تعجب برگشتیم سمت
یونگی:چیو
هوسوک:زبان دیگه امتحان داریم
ته:کی گفتتتتتت دروغ نگووووووو
محکم یقشو گرفت
ته:شوخی میکنی دیگههههه بگو شوخی میکنییییییی بگو پفیوززززز
هوسوک با خنده دستایه ته رو از یقش جدا کرد
هوسوک:خودش گفت انروز امتحان میگیره
ته:وای واااااااای بدبختتتتت شدممممممم منن هیچیییییی بلد نیستمممممم
اومد چسبید به من
ته:میدونی هیونگ تو تمامههههه امیده منیییییی میدونی که من خیلی دوست دارمممممم توروخداااااا بهم تقلب بدهههههههه
به زور از خودم جداش کردم
یونگی:نه اصلا امکان نداره ولم کنننن
سرش رو گذاشت رو شونم
ته:برات نارنگی میارم اگه تقلب برسونی
یونگی:هووووم چندتا؟
ته:اوممم پنج تا خوبه؟
یونگی:نوچ برو بالاتر
ته:بیست تا میارم اصلااااا تو فقطططط بهم تقلب بدههههه
یونگی:اوکی قبوله
به هر زورییی بود به ته تقلبارو رسوندمممم چند بارم نزدیک بود گیر بیفتم
همزمان با ته برگهامون رو دادیم و رفتیم تو حیاط
ته:هیووونگگگگ عاشقتممممممممم نجاتم دادیییی
محکم بغلم کردم
بزور خودم رو از بغلش دراوردم
یونگی:ولم کنننننن برو هوسوک جونتو بغل کنننن پاچه خوار
ته:هیونگ دلت میاد با من اینجوری حرف بزنییی
یونگی:اره اصلا تو چرا منو هیونگ صدا میکنی من فقط چند ماه ازت بزرگترم
ته:مهم نیست تو هیونگه منیییی
تا زنگ اخرمون ته چسبیده بود بهم
یونگی:جایه اینکه بچسبی بهم فردا برام نارنگی هامو بیاررررر
ته:خیله خب بابا ایششششش من نمیفهمم چرا انقدر نارنگی دوست دارییی هیونگ میدونی میگن ادم هر چی بخوره شبیه اون میشه کم کم شبیه نارنگی میشیا
یونگی:نترس همونطور که هوسوک شبیه کونه تو نشد توئم شبیه منیه هوسوک نشدی منم شبیه نارنگی نمیشم(نگین نفهمیدین:/)
کله صورت ته سرخخه سرخ شده بود از خجالت
هوسوک:خیلی بی حیایی
یونگی:اوهووو کی داره از حیا حرف میزنه
بعد اینکه زنگ خونه خورد جا مدادیم و دفترامو انداختم تو کیفم و از توش دوتا نارنگی دراوردم بلند شدم و همراه ته و هوسوک از کلاس خارج شدیم
تا برسم به کافه یه ماشین تعقیبمون میکرد شایدم من حس میکردم ولی شیشه ها دودی بودن چیزی معلوم نبود
با رسیدن به کافه سه تایی رفتیم تو و بعد اینکه لباسام رو عوض کردم رفتم کناره ته
یونگی:حداقل یکم گردنتو کرم میزدی
هوسوک:اذیتش نکن پررو بیا خودم برات کرم میزنم
ته:جایه کرم زدنه قبلیت هنوز درد میکنه
دستمو انداختم دور گردنش
یونگی:بیا بریم خودم کرم میزنم برات فقط یکم از این وحشی دوری کن میترسم دو روز دیه بخورتت
بعد اینکه با کرم کبودی های گردنش رو پشوندم باهم رفتیم بیرون همینجوریشم یک ربع الکی وقتمون رو تلف کردیم
حدوده دو ساعت بود هی تو کافه میچرخیدیم تو این شیفت تنها پیشخدمتا من و ته و هوسوک بودیم امروز قرار بود یه پیشخدمت جدیدم بیاد(بنظرتون کیه🗿)
با ورود چند نفر ته رفت برای خوش امد گویی
ماما بود با جونگکوک شی و یه پسره
ته بعد اینکه سفارش هارو گرفت رفت منم بیخیال به بقیه مشتریها میرسیدم
ولی سنگینی نگاهه اون دوتا نمیزاشت اگه ماما نبود باهاشون همون میز رو میکوبیدم تو سرشون
ته بعد اینکه سفارشاتشون رو داد اومد کنارم و اروم دم گوشم گفت
ته:اون دوتا کین که با مامانت اومدن
یونگی:اون یکی گنده تره بچه دوستپسرشه ولی اون یکی رو منم نمیشناسم
یکم که گذشت نامجون شی هم اومد پیششون
یکم بعد ماما و نامجون شی رفتن بیرون

اینو خیلی وقته نوشتم وقت نکردم ادامشو بنویسممم باز مریض شدم امروز میرم ازمایش خون بدم با قدرت بر میگردم ادامشو مینویسم🗿💪
خب دیه دوسش داشته باشین با اینکه میدونم خوب نشد🗿💔
دوستون دارم موچ موچ

sexy kitty🐱Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin