taegi🐯🐱

883 45 8
                                    

Yg:

تو زمان اشناییمون فکر میکردم این همون ادمیه که میخوام و هیچکس بهتر از اون برام نیست.فکر میکردم باهاش خوشبختر ترینم.موقع ازدواج هرچی پدر و مادرم مخالفت کردن تو روشون وایستادم.
به خاطر اینکه امگا غالب بودم برام انتطار بهترینا رو داشتن.میخواستن تک پسر عزیز دوردونشون با یه الفای همه چی تموم ازدواج کنه،نه با کسی که نه تنها از خانواده سرشناسی نبود تازه یه بتاهم بود.هرچی بهم میگفتن اهمیتی نمیدادم.سونگ سو برام مثل معنی اسمش مقدس بود(معنی سونگ سو میشه مقدس🫴).
زمان ازدواجمون دل تو دلم نبود.از خوشحالی میتونستم پرواز کنم،اون روز برام بهترین روز زندگیم بود،درسته بود الان دیگه نیست چون واقعا نمیتونم حماقت اون روزم رو درک کنم.البته تا همین چند روز پیش اگه اون اتفاقات نمیفتاد به بزرگترین حماقت زندگیم پی نمیبردم.
اینکه همسر لاشیم چه تو زما اشناییم و جه قبل اون و حتی بعد از ازدواج چه کثافت کارهایی داشته میکرده.و مشکل بزرگتر دیگم پیدا شدن جفت حقیقیم اونم تو این زمان کسی که تو لاشی بودندسته کمی از همسر عزیزم نداره ولی حداقل اون کسی بود که چشمم رو به واقعیت باز کرد زمانی که عشق سونگ سو کامل کورم کرده بود.
همه چیز از چند ماه پیش شروع شد که اتفاقی رئیس همسرم رو دیدم.یعنی کیم تهیونگ،همینطور شریک جدید پدرم.
از اونجایی که پدرم از سونگ سو متنفر بود مثله بقیه به دامادش تو شرکتش کاری نداد ولی با این حماقت بزرگ پسرش زره ای از علاقش به پسر احمقش کم نشد و هنوز همه جوره هوامو داره.
اولین باری که دیده بودمش تو وضعیتی بود که واقعا حتی دلم نمیخواد یادش بیفتم.همیشه فکر میکردم این اتفاقات تو رمان ها و فیلم ها و پورن هاست ولی فکرشم نمیکردم که خودم با چشمای خودم این اتفاق رو ببینم.زمانی که از طرف شرکت پدرم قرار بود یک سری مدارک رو ببرم تا تحویل مدیر کیم بدم،وقتی در اون دفتر کوفتیش رو زدم و جوابی نشنیدم و اون در کوفتی رو باز کردم و با دیدن این صحنه که روی میز کارش داره منشیش رو بفاک میده دهنم باز مونده بود.
البته که سریع در رو بستم و با گذاشتن مدارک روی میز منشی از اون ساختمون فاکی فرار کردم و واقعا امیدوار بودم دیگه چشم به جمال اون مرد نیفته ولی زهی خیال باطل.شبی که پدرم برای شام من و سونگ سو رو دعوت کرد برام تعجب برانگیز بود ولی کمی هم خوشحال شدم که شاید بالاخره پدرم سونگ سو رو به عنوان دامادش قبول کرده ولی با دیدن اون نردک اونجا سر میز شام خوشحالیم ماسید.
درسته که ازدواج کرده بودم ولی خانوادم به هیچ عنوان ازدواجم رو قبول نداشتن برای همین همچنان بی توجه به سونگ سو من رو به آلفا های دیگه معرفی میکردن و اون شب هم پدر و مادرم سعی داشتن من رو به کیم تهیونگ نزدیک کنن،اینکارشون عصبیم میکرد ولی چیزی که بیشتر ناراحتم میکرد بی توجهی سونگ سو به این اتفاقات بود.اون موقع فکر میکردم چون بهم اعتماد داره حرفی نمیزنه.
با یاداوری همه اونها پوزخندی زدم
+چه اعتمادیم داشت.اقا سر و گوشش جای دیگه میجنبید
همونطور که عکسایه دیگه ای که تو پاکت بودن و مدرکی درباره خیانت سونگ سو بودن رو میدیدم هوفی کشیدم و با خودم زمزمه کردم:
+مردک چه خوش اشتهام هست هم پسر هم دختر تو رده سنیایه مختلف،حداقل میتونم خداروشکر کنم زیر هجده سال بینشون نیست.البته اگه بود میتونستم به جرم پدوفیلی بندازمش زندان
با دیدن شخصی که تو عکس بعدی با سونگ سو بود خشکم زد و چشمام گرد شد.خنده عصبی ای کردم
+چه روزی از این بهتر دیگه.عکس خیانت دوتا از عزیزترین افراد زندگیم.
شاید اگه کس دیگه ای جام بود با فهمیدن این اتفاقات و دیدن این عکس ها داغون میشد ولی من ترجیحم اینه که اون دونفر رو داغون کنم جای این که بشینم زانوی غم بغل کنم.
بقیه عکسا بیشترشون از سونگ سو و یونا کسی که فکر میکردم بهترین دوستمه بود‌.
عکسارو برگردوندم تو ماکت و منتظر موندم تا سونگ سو بیاد،البته که انتظارم خیلی طول کشید.
ولی بالاخره نیمه های شب بود که تشریف اورد خونه،بوی گنده الکلش به راحتی حس میشد.
انقدر خورده بود که به زور راه میرفت و حتی متوجه حضورمم نشد.وقتی دیدم مثله اینکه قرار نیست متوجه حضورم بشه همونطور که دستم و زیر چونم زده بودم گفتم
+کدوم گوری بودی تا این موقع شب
با شنیدن صدام برگشت سمتم و کمی نگاهم کرد بعد با خنده و با یه لحن کش دار که مستی ازش میبارید گفت
×ااااا عزیزمممم پس اینجاییی چرا تو تاریکی نشستی
+گفتم تا این موقع شب کدوم گوری بودی
همونطور که سکسکه میکرد جواب داد
+یونگیاااا چ چرا با همسرت انقدر خخشنی عزیزمممم
اومد سمتم و خواست صورتم و لمس کنه که دستش رو پس زدم
+جرعت داری بهم دست بزن تا جفت دستاتو خورد کنم
×اوه عزیزممم چرا با شوهرت انقدر خشن برخورد میکنی.پیشی کوچولویه من چرا انقدر ناراحتهه
محکم سیلی ای تو گوشش زدم که تعجب کرد.
هرکسی از یه امگا این تصور رو داره که اروم و مطیع باشه همینطور ضعیف ولی من یک تنه همه این موارد رو نقض میکردم.چون به هیچ عنوان نمیذاشتم این لاشی ای که این چند سال تموم عشق و محبتمو تقدیمش کردم سالم از زیر دستم بیرون بره(گدرت🐱💪)
قبل اینکه بخواد واکنشی نشون بده سیلیه دیگه تو اون ور گوشش خوابوندم
+فکر کنم خیلی احمق نشون دادم خودمو که فکر کردی هر گوهی میخوای میتونی پشتم بخوری عزیزم
با پوزخند همونطور پشت سرهم میزدم تو صورتش،که دست خودم گزگز میکرد صورتش قرمز شد.
مچ دستم رو محکم گرفت تا جلوم رو بگیره.محکم دستم رو از دستش کشیدم بیرون و غریدم
+همین الان از خونم گمشو بیرون
با تعجب سعی کرد ارومم کنه
×عزیزم معلوم هست چی میگی،چرا انقدر عصبی ای
پوفی کشیدم کلافه چشمامو تو حدقه چرخدندم
+اوه عزیزم تا کی انتظار داشتی بتونی معصوقه های رنگارنگتو از همسرت پنهون کنی
با شنیدن حرفم به تته پته افتاد و هول کرد
×اوه عزیزم م منظورت چچیه
همونطور که سمت در خونه هدایتش میکردم گفتم
+اوه بزار بقیش رو تو دادگاه حل کنیم بیب فعلا از خونه ی من گمشو بیرون
و همونطور که هلش میدادم بیرون از خونه با لبخند در رو محکم تو صورت متعجبش که از سیلی های پیاپی سرخ بود کوبیدم.
بی توجه به صدا زدن هاش از در فاصله گرفتم.یکم که بگذره خودش میره.
رفتم تو اتاقی که تا همین چند وقت پیش اتاق مشترکمون بود.یاد اون اوایلی افتادم که چقدر با ذوق این اتاق رو همراه با یونا چیدم.
خودم رو پرت کردم رو تخت،امروز به لطف کیم تهیونگ دوتا از افراد مهم زندگیم رو از دست دادم.هرچند واقعا بهم کمک کرد شاید ازش تشکر کردم.
همونطور که کلی سوال تو ذهنم بود کم کم چشم هام گرم شدن و به خواب رفتم.

sexy kitty🐱Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz