(بالاخره اولین قرار!) Pt.3

3.7K 520 498
                                    

-دیشب...تازه فهمیدم چرا انقد این مدت ناراحت بوده و لعنت بهم که تا حالا متوجهش نشده بودم!

صبح روز بعد، تهیونگ که هنوز هم درگیر حرف های جونگکوک و ناراحتیش بود، به شرکت رفته بود تا با یه نفر صحبت کنه بلکه بتونه کاری کنه!

و اینجور مواقع هیچکس بهتر از نامجون بهش راهکار نمیداد!

×ماه عسل!

چشمهای تهیونگ درشت شدن و چندبار تند تند پلک زد.

×و شرط میبندم هنوز سر قرار هم نرفتین!

تهیونگ، سرفه ی مصنوعی کرد و سرش رو پایین انداخت.
دانشگاه جونگکوک، درست بعد از ازدواجشون شروع شده بود و به علاوه ی این، کارهای شرکت خودش هم به شدت زیاد بودن و نتونسته بود حتی سر یه قرار درست و حسابی ببرتش! و الان که نامجون داشت این حرف ها رو بهش میزد، فقط میتونست خجالت بکشه!

چشمهاش رو روی هم فشار داد و بعد با چهره ی کلافه به نامجون نگاه کرد:
-حتی اگه من هم کارای شرکت رو تموم کنم، جونگکوک باید بره دانشگاه! چجوری یه هفته مرخصی بگیره؟

لبخند پدرانه ای روی لبهای نامجون نشست و دستش رو روی کتف تهیونگ گذاشت:
×نگران نباش داداش کوچولو. همه اش رو بسپار به من! فقط کجا میخواید برید؟

تهیونگ که بخاطر حرفی که نامجون زده بود، خوشحال شده بود، لبخند شیرینی زد و دوباره به دستهاش نگاه کرد.
درواقع قبلا به چندین جای مختلف فکر کرده بود و حالا که میخواست این سفر رو واسه ی جفتشون خاطره انگیز کنه، باید یه جای خاص رو انتخاب میکرد!

با همون لبخند روی لبهاش گفت:
-یه جای خاص!

***************************

جونگکوک، با قدم های سرحالش از دانشگاه بیرون اومد، و با لبخند بزرگی از فلیکس، بهترین دوستش توی دانشگاه، خداحافظی کرد و خواست به سمت خونه راه بیوفته ولی با شنیدن صدای بوق آشنایی، با تعجب برگشت.

با فرض اینکه تهیونگ اومده دنبالش، به سمت ماشینش دویید و وقتی سوار شد، با دیدن هوسوک لبخندش ماسید و با تعجب بهش خیره شد.
این ماشین تهیونگ بود ولی هوسوک اینجا چیکار میکرد؟

هوسوک که دید جونگکوک ساکت شده، آروم خندید و دستش رو جلوی صورتش تکون داد:
×سلام جونگکوکی!

از فکر و خیال بیرون اومد و چند بار تند تند پلک زد.

+سلام هیونگی...تو اینجا چیکار میکنی؟

هوسوک که نمیخواست چیزی از نقشه ی تهیونگ لو بده، شونه هاش رو بالا انداخت و لبخند مخفی ای زد:
×نمیتونم بیام دنبال جونگکوکیم؟

این حجم از مهربونی نه تنها از هیونگش بعید بود بلکه خیلی هم ترسناک به نظر میرسید!
با چشمهای ریز شده بهش خیره شد و وقتی اثری از کارهای شیطانی ندید، اون هم شونه هاش رو بالا انداخت و تکیه داد:
+البته که میتونی! فقط نمیدونم چرا با ماشین تهیونگ اومدی!

All Of My Life 2🧚‍♂️Where stories live. Discover now