(نورِ زندگیمون!) Pt.9

3.7K 491 488
                                    

صبح روز بعد، برخلاف این دو روز که تو آغوش تهیونگ بیدار شده بود، تو یه تخت خالی چشمهاش رو باز کرد و همون‌طور که توقع داشت، تهوع صبحگاهیش به سراغش اومد و باعث شد به سمت دستشویی بدوئه.

مثل همیشه فقط معده اش سوخت و اتفاق خاصی نیوفتاد و وقتی آروم شد، تکخند بی‌‌حالی زد و دوباره به سمت تخت برگشت و روش دراز کشید‌.

+صبح بخیر فرشته کوچولوم...تو هم مثل من نمیتونی از پاپا تهیونگی دور بمونی؟

با لبخند کمرنگی که روی لبهاش بود، دستش رو روی شکمش میکشید و با اون موجود ریزه میزه حرف میزد‌.
میدونست بی حالیه الانش بخاطر همین شیطون کوچولوی تو شکمشه واسه همین اصلا براش آزاردهنده نبود.

+با اینکه هنوز نمیتونم حست کنم... خیلی بهت وابسته شدم... هیچوقت آسیب نبین خب؟

و بعد با تاییدی که از خودش گرفت، دوباره چشمهاش رو بست که بخوابه ولی با شنیدن صدای زنگ گوشیش، غر زد و برش داشت‌.

-صبحت بخیر خرگوش خوابالو!

با شنیدن صدای تهیونگ، غرغرهاش رو یادش رفت و لرز شیرینی رو تو قلبش حس کرد. اون مرد همیشه میدونست چطور باید قلب جونگکوک رو کنترل کنه.
آروم خندید و روی تخت چرخید:
+صبح تو هم بخیر روباه سحرخیز...ساعت نه صبحه! کجا رفتی؟

-میخواستم یه کاری کنم...البته الان تموم شده. میتونی بیای ببینیش؟

ابروهاش با تعجب بالا پریدن.
تهیونگ باز هم میخواست سورپرایزش کنه؟
چند ثانیه مکث کرد.
درواقع خیلی دلش میخواست بره و ببینه تهیونگ چیکار کرده ولی بی‌حالیه عجیبی که سراغش اومده بود، اجازه ی تکون خوردن هم بهش نمی‌داد!

لب پایینش رو گزید و گفت:
+نمیشه بیاریش بالا؟ میخوام بازم بخوابم!

-نه گوکی...باید بیای پایین... میدونی یکم چیزه...

آروم خندید و پرسید:
+چیزه؟

-غیر قابل حمل!

با خستگی خندید و از جاش بلند شد.

+حیف که خیلی عاشقتم وگرنه می‌خوابیدم!

گفت و گوشی رو قطع کرد و به سمت چمدون هایی که آورده بودن، رفت.
چند ثانیه فکر کرد و این بار، لباس گرمتری رو انتخاب کرده بود چون هوا ابری شده بود و به هیچ وجه دلش نمیخواست سرما بخوره!
میدونست به زودی قراره بارون ببره و زیباییه ونیز رو چندین برابر کنه.

لباسش رو پوشید و با ذوق شیرینی که تو وجودش پخش شده بود، سوار آسانسور شد و سمت لابی رفت ولی با چیزی که دید لبخندش از روی لبهاش پر کشید.

اون تهیونگ بود؟

نفس عمیقی کشید و به صحنه ی رو به روش نگاه کرد.
چند بار با تعجب و ناراحتی پلک زد و شدت هاش مشت شدن.
نمیدونست چرا بغض کرده!

All Of My Life 2🧚‍♂️Where stories live. Discover now