PART|16

4.6K 688 55
                                    

تهیونگ به سمت آپارتمان جونگکوک حرکت کرد. دو ماه از اولین باری که همو ملاقات کرده بودند میگذشت و تهیونگ احساس میکرد هر روز اون احساس ناشناخته درونش بیشتر میشه.

جونگکوک خیلی شیرین بود و تهیونگ هیچوقت فکرشو نمی‌کرد که بتونه همچین فرد بی نظیری رو توی یک آپ دوست یابی پیدا کنه.

زمانی که تهیونگ سوار آسانسور شد دکمه طبقه چهار رو فشرد و لبخندی زد.

دلیل اصلی که میخواست با جونگکوک ملاقات کنه این بود که ازش درخواست کنه دوست پسرش بشه و باهاش سر قرار بیاد. نمیدونست پسر کوچیکتر برای همچین اتفاقی آماده هست یا نه ولی اون تمام تلاشش رو میکرد.

وقتی صدای داخل آسانسور اعلام کرد که به طبقه چهارم رسیده، فکر کردن رو کنار گذاشت به طرف واحد پسر راه افتاد. زنگ در رو فشار داد و چند ثانیه بعد با قیافه متعجب و بامزه پسر کوچیکتر رو به رو شد، اون درو کاملا باز کرد و به محض دیدن تهیونگ لبخند خرگوشی بزرگی زد.

 زنگ در رو فشار داد و چند ثانیه بعد با قیافه متعجب و بامزه پسر کوچیکتر رو به رو شد، اون درو کاملا باز کرد و به محض دیدن تهیونگ لبخند خرگوشی بزرگی زد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

- سلام بیبی

تهیونگ گفت و بوسه سبکی روی لب‌های پاستیلی پسر نشوند. جونگکوک چند ثانیه بعد از بوسه خودشو عقب کشید و گفت:

«تو اینجا چیکار میکنی؟ واقعا نیازی نبود بیای تا بالا، کافی بود بهم بگی که رسیدی خودم میومدم»

و لبخند ملایمی زد. تهیونگ دوباره لب‌های صورتی و نرمش رو نوازش کرد و لبخند مستطیلش رو نشونش داد.

- نمیتونستم صبر کنم و منتظر بمونم تا بیای پایین که بتونم ببینمت بیبی

ـــــــــــ

پسر بزرگتر جونگکوکو به یک رستوران گرون قیمت برد. اون‌ها غذای اصلی رو خوردند و حالا این جونگکوک بود که درخواست دسر کرده بود.

پسر کمی توت فرنگی با خامه سفارش داد. وقتی که پیشخدمت با دسرش برگشت، هیجان زده شد و با دیدن چیزی که روی بشقاب نوشته شده بود لبخندش محو شد.

 وقتی که پیشخدمت با دسرش برگشت، هیجان زده شد و با دیدن چیزی که روی بشقاب نوشته شده بود لبخندش محو شد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

تهیونگ با استرس به اون نگاه کرد. مدت زمانی که جونگکوک به بشقاب خیره شده بود برای تهیونگ مثل ساعت‌ها میگذشت.

تا زمانی که جونگکوک با چشم‌های اشکی سرش رو بالا آورد، چشم‌های تهیونگ گرد شد و حس کرد قلبش چندتا ضربان جا انداخت.

جونگکوک در حالی که اشک‌هاش روی گونه‌های پف کردش میریختند گفت:

«معلومه که میخوام دوست پسرت باشم عوضی»

و بلافاصله بلند شد و خودش رو روی پاهای مرد بالا کشید و سفت بغلش کرد. تهیونگ بعد از نفس راحتی که کشید، دست‌هاشو دور کمر پسر حلقه کرد و پیشونیش رو به شونه اون تکیه داد.

جونگکوک خیلی خوشحال بود که دوست پسر اون مرد شده. درخواست تهیونگ ازش شیرین ترین اتفاقی بود که میتونست واسش بیوفته.

- خیلی ممنونم که قبولم کردی بیبی

جونگکوک لبخند خرگوشی زد و بخاطر جمع شدن دوباره اشک توی چشم‌هاش، حالا اونا براق تر از همیشه به نظر میرسیدند. قلب تهیونگ تحمل دیدن اشک‌هاشو نداشت و با دیدنشون قلبش مچاله شد.

- بیبی، لطفا گریه نکن

تهیونگ به آرومی با انگشت شستش اشک‌هاشو پاک کرد و با بسته شدن پلک‌های پسر پشت چشم‌هاش رو نرم بوسید. جونگکوک تنها فقط لبخندی زد و به عمق چشم‌های پسر بزرگتر خیره شد.

حالا دست‌هاشون توی هم گره خورده بود و دیگه به اطراف خودشون اهمیتی نمیدادن چون در اون لحظه تنها چیزی که چشم‌هاشون میدید فقط خودشون بود.

___

اگر دوستش داشتید خوشحال میشم ستاره پایینو برام پر رنگ کنید:(❤️🫂

IM A BOTTOM||VKOOKWhere stories live. Discover now