1)Pianist

293 34 45
                                    


دفتر نت رو در میدان دیدش، به طوری که کاملا به اون اشراف و تسلط داشته باشه، قرار داد و به آرومی روی صندلی مخصوصش نشست و لبه ی نسبتا بلند پیراهن سفید و حریرش که تا زیر زانوهاش می رسید و به سختی بالا تنش رو پوشونده بود، از پشت در هوا معلق موند. به شکل ستایش وارانه ای دستش رو روی کلاویه های برجسته ی پیانو کشید و ناخودآگاه لبخندی به روی لبش اومد. اغراق نبود اگه میگفت که در حد مرگ برای هر چه زودتر شروع کردن نواختن دوباره، هیجان داره. در حالی که مسخ ساز زیبا و ‌‌‌بزرگ مقابلش شده بود، لب باز کرد:
+لویی عجله کن، دیگه بیشتر از این نمی تونم تحمل کنم!
ولی این کمکی به شکسته شدن سکوت اتاق نکرد تا اینکه بالاخره بعد از دقایقی که برای هری خیلی طولانی گذشت، صدای قدم های آروم و کوتاهی که به سمتش گام برمی داشتند، به گوشش رسید. هری بدون دلیل روی صندلی جا به جا شد و خودش رو عقب تر کشید، وقتی که حس کرد لویی در فاصله ی ناچیز و میلی متری‌ای ازش ایستاده. دست هایی که از پشت سر به نرمی انگشت هاشو تحت کنترل خودشون به حرکت در آوردند، حس عجیب و دل نشینی به قلبش القا میکردند که لذت کثیرش قابل توصیف نبود. جرقه هایی که بین اجزای روحش به وجود اومده بودند اون رو عجیب سبک و غنی از عشق میکردند.
با نشستن سرِ لویی به روی شونش، لبخندی زد و با حرکت آرومی سر خودش رو بهش چسبوند. روزه ی سکوتی که بینشون به وجود اومده بود فقط با صدای آروم و گوش نواز پیانو که توسط دست های هری و کمک لویی به صدا در می اومد، شکسته میشد و کی گفته که اون دو نفر ذره ای از این شرایط معترض بودند؟
لویی سرش رو بلند کرد و به نیم رخ هری خیره شد. حرکت انگشت هاشو متوقف کرد و این بار فقط خود هری بود که اون اتاق رو به آغوش هنر زیباش -که هر چند با نقص و خطا های کمی پوشیده شده بود- دعوت میکرد.
لویی از موقعیتی که ایستاده بود تکون خورد و در همون حالی که گوش هاش رو به دست توانایی وصف نشدنی هری سپرده بود، سر معشوقش رو بوسید و کوتاه بین موهای خوش بوش تنفس کرد.
-مثل همیشه، خوش عطر ترین بوی دنیا.
هری کلاویه هارو رها کرد و پاش رو از روی پدال کنار کشید. با لبخند شیرین و غرور کاذبی لب زد:
+اوه خدای من ویلیام! بالاخره به پرنس افتخار شنیدن صدات رو دادی!
خنده ی آرومی از این خودشیفتگیش، از بین لب های نازک و تر شده ی لویی خارج شد:
-ادوارد باور کن که روی موج هنر انگشت هات شناور بودم و درکی از اطرافم نداشتم!
ابرو های هری بالا پریدند و با خنده ی ریزی "زبون باز" رو لب زد.
لویی آروم و ساکت، در همون حالی که خیره بهش بود خطاب به هری به سمت نور کمی که از بین پرده های نیمه باز پنجره روی صورتش افتاده بود و زیبایی های بی نهایتش رو چند برابر بیشتر برای پسر نمایان میکرد ناخودآگاه لب زد
-شبیه به پرده برداری از مخلوق نفیس و یگانه ی خداوند!
هری با متوجه شدن تعریفی که ازش شد خنده آروم و خجالتی‌ای کرد و ضربه ی آهسته ای به پهلوی لویی زد
+بس کن ویل، خجالتم زده‌م‌ میکنی!
لویی ادامه نداد و با لبخند شیفته ای روی صندلی، کنارش نشست و در حالی که در ظاهر خیره به پیانو ولی کل حواسش سمت هری بود با لحن آرومی حرف زد:
-میشه همونطور که قبلا تمرین کردیم دوتایی بنوازیم؟
هری لبخند چال نمایی زد و سر تکون داد
+من دیوونه ی این کارم! فقط نباید ازم انتظار داشته باشی به خوبی تو باشم، بالاخره باید یه فرقی بین استاد و شاگرد هم باشه، مگه نه؟
-کاملا درسته اِد، ولی تو همین الانشم توی این کار فوق العاده ای.
بهش اطمینان خاطر داد و به عنوان اولین حرکت، با مهارت تمام شروع کرد. هری پیش خودش فکر کرد که این بی انصافی محضه که اون از خیره شدن به این صحنه و منظره ی مورد علاقش محرومه و باید حواسش رو متمرکز کارش بکنه، پس فقط سعی کرد تمام و کمال حواسش رو جمع بکنه و بهترینش رو به نمایش بذاره.
اون دو نواختند و نواختند تا اینکه دنیا به تماشاشون ایستاد و ترپسیکور* شخصا به تشویقشون اومد! همه ی پدیده ها به احترام نور عشقی که مثل هاله ی پاکی اطراف اون دو رو گرفته بود متوقف شده بودند.
لویی چشم هایی که به روال همیشه هنگام نواختن بسته شده بودند رو باز کرد و به نیم رخ غرق در آرامش و رهای هری خیره شد تا اینکه بالاخره هری هم که به تقلید از استادش چشم هاش رو بسته بود، زمرد های سبز رنگش رو به رخ جهان کشید و به لویی‌ای که بی حرکت محوش شده بود خیره شد.
موسیقی نواخته میشد، لویی چشم های درخشان سبز رنگ هری رو توی دفتر مورد علاقه های قلبش بایگانی میکرد. موسیقی نواخته میشد، هری نمی تونست دست از خیره شدن به زیبا ترین مردمک های آبی دنیا برداره. موسیقی نواخته میشد، لویی مسخ شده بود. موسیقی نواخته میشد، هری گرفتار طلسم عشق آبی رنگ شده بود. موسیقی نواخته میشد، صبر و تحمل ها کنار رفتند و به اون دو قلب بی قرار اجازه ی اتصال دادند و بدون مقدمه لب هاشون روی هم قرار گرفتند. با ملایمت تمام، حرکت و حرمت این عشق رو با لطافتشون حفظ می کردند. دست هاشون همچنان به روی کلاویه ها می رقصیدند و پاهاشون پدال هارو زیر کنترل داشتند. هری لب هاش رو به آرومی جدا کرد و پیشونی هاشون رو به هم چسوندند. ساکت، زیبا و عاشق آخرین نت رو به اجرا در آوردند و نشنیدن صدای دست زدن مفتخرانه ی آفرودیته* رو در حالی که به ترپسیکور ملحق شده بود تا یکی از زیبا ترین سناریو های عشق رو با عمق وجودش حس کنه.
----------------------------------

*ترپسیکور: الهه ی موسیقی و رقص یونان
*آفرودیته: الهه ی عشق

حقیقتا هنوزم متوجه نمیشم چرا دارم این کار رو انجام میدم ولی به هرحال امیدوارم که لذت ببرین البته این رو قبلا بعضی هاتون خونده بودین ولی دلم نیومد که اینجا ثبتش نکنم تا باقی نمونه. فعلا چند تا از قدیمی هایی که خودم دوسشون داشتم رو میذارم بعد شروع به نوشتن وانشات های جدید میکنم💙
و اینکه... واقعاااا استرس دارمممم شرایط افتضاحیههه.😂😂

Death Memories [L.S] Where stories live. Discover now