با عجله راه رو های شلوغ بیمارستان رو که بوی غلیظ ضد عفونی کننده سر تا سر اون هارو گرفته بود رو طی میکرد.
خشم و عصبانیتی که مثل پرده ی ضخیمی جلوی چشمانش رو پوشونده غیر قابل انکار بود و اون نمی تونست هیچ تلاشی در جهت آروم کردن خودش انجام بده.
نفس عمیقی کشید و دست هاش رو مشت کرد و با سرعت بیشتری در اون مکان خفقان آور قدم برداشت و بی توجه به اتفاقاتی که در اطرافش در جریان بود، توی افکار درهمش سیر میکرد و دنبال مقصری جز خودش میگشت تا بار چند تنی عذاب وجدانی که حمل میکرد سبک تر بشه.
زیر لب خطاب به خودش غر زد: "فقط اگه چشمای کورتو باز میکردی و یکم حواس جمع تر می بودی، الان نه اون بدبخت افتاده بود گوشه ی بیمارستان و نه خودت اینجوری آواره و الاف شده بودی!"
با برخورد سخت و ناگهانی که با شخصی داشت، محکم با باسن روی زمین افتاد و افکار زجر آورش مچاله و به سمت سطل زباله ای پرت شدن.
از شدت درد ابروهاشو در هم کشید و با عصبانیت سرشو بلند کرد و به مقصر ماجرا که توی دستپاچه ترین حالت ممکنش بود، خیره شد ولی با دیدنش تمام حرف ها و بد و بیراه هایی که توی ذهنش قطار شده بودن از بین رفتن و جاشونو تنها به یه کلمه دادن:
+اوپس!
-های؟!
همزمان اولین چیزی که به ذهنشون رسید رو به زبون آوردن، هری از شدت زیبایی دریای مقابلش و لویی از ترس و دستپاچگیای که از صداش مشخص بود تا چه حد مضطربه.
هری محو اون آبی های زیبا شده و در حال شنا کردن در اون دریای متحرک بود و پسر مقابلش هر لحظه آماده بود تا یقش گرفته و به دیوار کوبیده بشه!
خب از اونجایی که هری به فکر بوسیدن چشماش بود این افکار زیادی خشن به نظر می رسیدن!
بزاق دهنشو قورت داد و بعد از تر کردن لباش، سیم کانولا رو روی بینیش با حالت تیک عصبی عقب داد و زمزمه کرد:
-من متاسفم...فقط حواسم نبود، میدونی...یکم سر به هوام! چیزیت که نشد؟
هری که تازه به خودش اومده بود بلند شد و بعد از تکوندن لباساش با حالت چالشی و شیطونی ابروهاشو بالا داد و با لحنی که کاملا در مقایسه با افکار و حال چند دقیقه پیشش در تضاد بود لب زد:
+خب، میدونی؟ فکر کنم استخون لگنم آسیب دیده باشه!
پسر ناباورانه نگاهش کرد و خنده ی عصبی کرد.
-اوه چی؟ رفیق یکم داری زیادی بزرگش میکنی، این فقط یه برخورد ساده بود!
سعی کرد نیشخندشو مخفی کنه و بدون مکث برگشت و پشتشو به پسر چشم آبی کرد و دستشو روی باسنش کشید.
+خودت دست بزن. ببین! فکر کنم از جاش در رفته، یالا! دست بزن تا ثابت شه!
چشمای لویی از این حجم از وقاحت و راحت بودن پسر مقابلش گرد شدن و ناخودآگاه قدمی به عقب رفت و کلمات رو پشت سر هم چید:
-نه نه....ممنون! همینجوری هم بهم ثابت میشه...رفیق، اصلا میدونی چیه؟...بیخیالش!
با تردید و مکث گفت و طبق عادت کانولا رو روی بینیش جا به جا کرد.
هری تک خنده ای کرد و به سمتش برگشت.
+خب الان دیگه فکر کنم خوب شد. آره، بهتره! وقتتو نمیگیرم "رفیق".
ادای پسر رو در آورد و با شیطنت و ابروهای بالا رفته، مستقیم توی مردمک های آبیش زل زد. هری نمی تونست منکر این حقیقت که اون ها زیباترین و خیره کننده ترین چشم هایی بودن که تا به اون روز دیده، بشه. البته درسته که اون در کل توجه خاصی به چشم های دیگران نشون میداد ولی از نظرش این جفت تیله های آبی رنگ بی نقص ترین و پاک ترین چشم هایی بودن که تا به اون روز دیده.
-هی تو حق نداری ادامو در بیاری و در ضمن من واقعا عجله دارم و باید برم.
افکار هری رو کنار زد و بعد از خداحافظی آروم و زیر لبی، بدون منتظر موندن برای جوابش از اونجا دور شد.
اون همین الان هم دیر کرده بود و وقت سر و کله زدن دوباره، با اون پسر عجیب رو نداشت و با این شرایط مجبور بود تا یه جایی رو با سرعت بیشتری بره که این با ریه های ناسالمش رسما براش شکنجه ی مطلق محسوب میشد، پس همین اندازه وقتی که تلف کرده کافی بود!
هری با لبخند محوی دور شدنشو تماشا کرد و زیر لب زمزمه کرد:
+ولی واینستادی جوابتو بدم، دوباره می بینمت آبی!
YOU ARE READING
Death Memories [L.S]
Fanfictionبوک وانشات کاپل "لری" خالی از هرگونه ادعا و استعداد نویسندگی و صرفا برای آزادی ذهن.