قبل از هر چیزی لطفا آلا صدام کنین.میخوام برای شروع یه داستان واقعی براتون بنویسم. نمی دونم اسمش میشه درد دل یا هر چیزی، بهرحال دوست دارم این حس رو ابراز کنم.
راستش من آلا نیستم! واضح تر بخوام بیانش کنم، آلا شخصیت ساخته ی ذهن من واقعی و ناشناس برای فرار از دنیای بیرونش بود.
آلا با این تفکر به وجود اومد تا وسیله ای برای دوییدن از روی ماسه های داغ و طاقت فرسایی باشه که برای پاهام خارج از تحمل بودن تا روشون بایستم. آلا پدید اومد تا خوب، مبادی آداب و دلنشین برای هر کسی و یه شخصیت آروم و بی دغدغه برای انسان های تازه ملاقات شده باشه. آلا اومد تا منِ واقعی برای چند ساعت از پیله ی محافظتی خودم پاورچین پاورچین فرار بکنم و تبدیل به پروانه ای بشم که در حسرت دست یافتن بهش توی عمیق ترین رویاهام بغض های زیادی کرده بودم. آلا به معنی سرخه، سرخ به یاد علاقه ی عجیبم به مردمک چشم های عسلی رنگم وقتی توی کاسه ی قرمز رنگی که اشکام بهم پیشکش دادن خودشونو گم میکنن و به زیباترین شکل ممکن در میان، عجیبه مگه نه؟ من واقعی عادت زیادی به توصیف شدن در قالب کلمه ی "عجیب" دارم ولی آلا...اون نباید اینطور میشد.
از تولد آلا تقریبا زمان زیادی گذشته. به طور دقیق بخوام بگم اون الان چهار سال و شش ماه و دو روزشه! من خودم تاریخ تولد بی قاعده ترین ترشحات مغزم رو ثبت کردم.
آلا به هرخصوصیتی که می خواست رسید ولی مشکل اصلی همین جا بوجود اومد. من واقعی لذت این حد از خوب بودن و تظاهر در چارچوب خلقیات خوب رو نچشیده بودم و آشناییای با نگاه های تحسین برانگیز دیگران نداشتم و همینجا بود که رشته ی بین واقعیت و مجازی پاره شد و آلا به جنون رسید و دیوار های بین خودش و واقعیت رو در حال فرو ریختن دید. اون سخت تلاششو کرده بود تا به تکامل برسه و تبدیل به یک شخصیت زیبا بشه. اون مهربون، همراه، رفیق، بی غم، شوخ، موفق، با استعداد و صبور بود. آلا یاد گرفته بود که یا تکامل یافته باشه و یا از بین بره ولی در این حال که مرز ها شکسته شده بودن و آلا با واقعیت تهوع آور خالقش رو به رو شده بود همه چیز رفته به رفته سخت تر میشد. آلا به شیدایی رسید و هر رشته ای که پنبه کرده بود رو توی رودخونه ی اشک هاش پرت و شروع به گریستن کرد و نه! آلا گریه نمیکرد! آلا همیشه خوشحال بود. آلا دائما باعث حال خوب بود. آلا احساس غمی نداشت و انرژی زیاد توی سلول هاش در حال شکافتن پوستش بودن؛ زمان زیادی نگذشت تا اینکه آلا غریبه و سردرگم شد، اون حقیقت خودش رو گم کرد و کلاف واقعیت با مجازی گره خورد. اون دیگه نتونست خودش رو پیدا کنه، آلا پیچیده و متفاوت نبود و برای درخشش ساخته شده بود و حالا... اون داشت گریه میکرد، مثل من واقعی؛ اون داشت خود خوری میکرد، مثل من واقعی؛ اون به لاک درونگرایی خودش پناه آورده بود، مثل من واقعی؛ اون دیگه توان خوب و درست شدن رو نداشت، مثل من واقعی!
پس حالا چه فرقی بین آلا و من واقعی وجود داره جز چند رشته ی پایانی تفکرات آلا که اون ها هم بزودی توی این کلاف باز نشدنی گره ابدی میخورن و من واقعی مایوس تر از هر زمانی به صورت نا امید کننده ای پرده برداری میشم و زشتی هام رو با جیغ های کر کننده و گوش خراشی به گوش اطرافیانم می رسونم و این بار زاده ی سرخی(آلا=سرخ) نیست تا ناجیم باشه و همین بوی ترس رو به مشام من واقعی می رسونه. شاید هم روزی برسه که آلا پیروز این ماجرا بشه و من واقعی رو با تمام زشتی های منزجر کنندهم به نمایش بذاره و داوطلب برای معرف شدنم بشه، ولی تا اون موقع من پشت سایه ی آلایی که بخاطر خودم در حال سقوط از درهست پناه گرفتم تا از این جهان درامان بمونم و تا آخرین لحظه از شخصیتی که سازندش خودم بودم ولی آلا بارش رو بدوش میکشید، نهایت استفاده رو ببرم و برای دفعات آخر احساس ذره ای خوب بودن رو به رگ هام تزریق کنم.راستش دوست داشتم برای شروع کار یه آشنایی کوچیک و شاید کمی احساس راحتی و صمیمیت باهام داشته باشین. من واقعا هیچ ایده ای ندارم که این قراره چطوری پیش بره پس فعلا نمی تونم راجع بهش احساسی داشته باشم. بهرحال امیدوارم لحظات هر چند کوتاه و خوبی رو با هم بگذرونیم =)
به "خاطرات مرگ" خوش اومدین.
ESTÁS LEYENDO
Death Memories [L.S]
Fanficبوک وانشات کاپل "لری" خالی از هرگونه ادعا و استعداد نویسندگی و صرفا برای آزادی ذهن.