3)Silent tears

154 24 15
                                    

قلم مو رو درون پالت فرو برد و اون رو با دقت و حوصله به اندازه کافی آغشته به رنگ کرد.
به آرومی پلک زد و دستش رو بالاتر، نزدیک به بومی که کار نیمه تمومش رو به تصویر میکشید آورد. نگاه گذرایی به مدل نقاشیش که آروم و زیبا مقابلش نشسته بود و لبخند محوی رو چاشنی لب های نازک و خوش حالتش کرده بود، انداخت.
لبخند کمرنگ و لجوجانه ای لب های پسر کوچک تر رو قاب گرفت و اون رو در مقابل هنر خالصی که رو به روی چشمانش بود برای بار هزارم به زانو در آورد.
فکر و خیال رو پس زد و با کشیدن قلم مو به روی قسمت سفید بوم، خشکی و بی رنگی رو از اون گرفت و روح زنده ای بهش بخشید و همزمان به در های خاطراتش اجازه ی باز شدن و شکستن قفل هارو داد.

فلش بک:

توی افکارش فرو رفته بود و به چیزی که قرار بود به روی کاغذ بیاره فکر میکرد. از نظرش پیدا کردن سوژه های جدید همیشه سخت و کلافه کننده بودن!
با حس دو تا انگشت خنکی که روی گونش کشیده شدن حواسش به پسر مقابلش که واضحا برای جلب توجه داشت خودش رو به آب و آتیش میزد، جلب شد.
با چشمان پر احساسی که به وضوح در حال غرق شدن در زیبایی هاش بودن، بهش خیره شد ولی بلافاصله با دیدن انگشت های رنگی پسر لگدی به افکار زیباش خورد و ناخودآگاه چشمانش گرد شدن.
پیچیده شدن صدای خنده ی گوشنواز و طولانی‌ای در گوشش، لبخند بزرگ و احمقانه ای به روی لب هاش آورد و به طور کامل فراموش کرد که چه بلایی سر صورتش اومده و مسببش همون شخصیه که صاحب زیباترین خنده های دنیاست.
توی ذهنش برای خودش یادآوری کرد: "خنده هاش مسری و مقاومت در برابرشون غیر قابل ممکنه"!
با ته مونده ی لبخندش بدون پلک زدن مشغول انجام وظیفه ی روزانش شد؛ پرستیدن! از نظر اون مخلوق شیرین رو به روش باید هر روز بخاطر این حجم از بی نقص بودن پرستیده میشد تا خدا بدونه که روح فوق العادشو به اشتباه به زمین نفرستاده!
-اوه خدای من بازم از این نگاه های عجیب، ها؟
پسر چشم آبی وقتی بالاخره دست از خندیدن کشید و متوجه نگاه خیره‌ش شد، لب هاش رو برای انحنای زیبایی باز کرد و به حرف اومد.
هری لبخند متقابلی به روش زد و سر جاش کمی جا به جا شد و همین باعث شد پسر بالاخره دست از بازی با دوربین توی دستاش برداره و با اشتیاق بهش نزدیک تر بشه و سرش رو روی پاهای بلندش بذاره.
از پایین به معصومانه ترین شکل ممکن خیره در مردمکای سبزش شده بود. چشمانش لبخند می زدن و لب هاش جمع شده بودن تا اخم ساختگی و نمایشی‌ای که فقط ابرو ها بازیگرهای خوبش محسوب میشدن رو به اجرا بذارن.
هری بی حرکت و در آرامش خیره به لرزش لب هاش شده بود که بالاخره کنترل از دستش خارج شد و تک خنده ای کرد. به آرومی و با فشار کمی به گردن پسر کوچیک تر، سر اون رو پایین کشید و پر احساس، شیرینی لب هاش رو به پسر چشم سبز هدیه و طبق روال همیشه خنده ی بزرگی رو بهش منتقل کرد. درسته، هری گفته بود که خنده هاش مسری ان!

زمان حال:

لبخندی که فقط با مرور خنده هاش به گوشه ی لبش اومده بود انکار ناپذیر بود، سرفه ای کرد و بعد از پاک کردن عرق پیشونیش سر جای اولش برگشت و مشغول شونه کردن موهاش با قلم موی نرمش به روی بوم شد!

Death Memories [L.S] Donde viven las historias. Descúbrelo ahora