×پاپا هری؟
با شنیدن صدای ظریف و دخترونهای که در آستانهی به بلوغ رسیدن بود و کم و بیش مردد به نظر می رسید، چشم هاشو -که حالا چروک های ریز و درشتی اون ها رو احاطه کرده بودن- باز و تلاش برای کنار زدن بد اخلاقی ناخودآگاهِ بعد از بیدار شدنش کرد.-امیدوارم دلیل قانع کنندهای برای بیدار کردنم داشته باشی ویکتوریا استایلز وگرنه قول نمیدم که تا تهش با همین خوش اخلاقی باهات حرف بزنم!
دختر کم سن و سال که دستپاچه جلوه می کرد، بدون فکر کردن، کلماتی که به ذهنش می رسیدن رو به زبون آورد تا پدر بزرگش، که می تونست بعد خواب تبدیل به بد عنق ترین آدم دنیا بشه رو قانع کنه.
×چیز مهمی نیست...یعنی، میدونی؟ من فقط...کنجکاو بودم...نمیخواستم مزاحم بشم... فقط...یعنی..خب این رو...
هری که حالا خندهش گرفته بود، لبخندی به روی نوهش زد و حرف های بی هدفش رو قطع کرد.
-هی دختر آروم باش! من قرار نیست یه تیر توی سرت خالی کنم، خب؟ حالا با آرامش برام توضیح بده که چیشده؟
ویکتوریا که حالا خیالش راحت تر شده بود، نفسش رو بیرون داد و چیزی که از اول گفتگو پشت سرش پنهان کرده بود رو در معرض دید پدر بزرگش قرار داد و به وضوح رنگ پریده تر شدن اون پیرمرد، که تار های سفیدش توی چشم می خوردن رو دید.
×خب من دنبال یه سرگرمی بودم و مامان بهم گفت که می تونم توی انباری سرک بکشم تا شاید طناب برای تاب درست کردن پیدا کنم ولی در عوض یه صندوقچه ی قدیمی با یه سری عکس و نوشته به چشمم خورد. میدونی؟ نمیخواستم فضولی کنم فقط برام عجیب بود. من این مرد رو تا به حال ندیدم ولی اینطور که معلومه شما دو نفر خیلی صمیمی بودین؛ اون حتی با دوستات هم عکس داره.
-اوه!
شاید به عنوان اولین چیزی که بعد شنیدن توضیحات طولانی نوهش، از بین لب هاش خارج میشد خیلی چیز جالبی به حساب نمی اومد ولی بهرحال در حالتی که ضربان قلبش به طرز عجیبی بالا رفته بود و چشم هاش قرارداد نانوشته ی محو اون عکس شدن رو امضا و مغزش به بدترین شکل ممکن کلمات رو گم کرده بود، زبونش لطف خیلی بزرگی کرد که همین واکنش کوتاه رو هم نشون داد!
لحظاتی توی سکوت گذشت و این هری بود که زمان و مکان رو از یاد برده و میون آغوش گرم و محکم اون عکس رنگ باخته بود. اون دختر نوجوون خبر نداشت که چه تلاطمی توی افکار اون پیرمرد غم زده به پا کرده بود.
-لو!
بی هوا زمزمه کرد و دست های چروکیدهش رو که حالا طراوت جوونیشون رو از دست داده بودن و لکه های محوی روی اون ها به چشم میخورد، سمت عکس برد و چهره ی خندون و شاد پسر توی تصویر رو به نرمی گل ها نوازش کرد و تمام این لحظات ویکتوریا در سکوت حرکات اون رو دنبال میکرد و با وجود عذاب وجدانِ حاصل از بد کردن حالش، منتظر بود تا هر وقت که اون مرد با چشم های خیس و لب های لرزونش آمادهی روایت بود، ماجرا رو از زبونش بشنوه.
YOU ARE READING
Death Memories [L.S]
Fanfictionبوک وانشات کاپل "لری" خالی از هرگونه ادعا و استعداد نویسندگی و صرفا برای آزادی ذهن.