اشک هایی که به پهنای صورتش ریخته میشدن رو با خشونت کنار زد و ثانیهای مجال پیدا نکرد تا اینکه جایگزین های اون ها گونه هاش رو حتی بیشتر از قبل خیس کردن.+قاتلش رو برام پیدا کنین. این آخرین خواستهی من از زندگیه.
نفس لرزونش رو بیرون داد و با تن صدای بالاتری حرفش رو تاکید وار بیان کرد:
+فقط قاتل همسرم رو برام پیدا کنین مامور اسپنسر.
این رو گفت و بدون معطل شدن برای شنیدن ابراز همدردی و ترحم و تاسف های دروغینشون، با زانو هایی که به شدت از خودشون ضعف نشون میدادن، اونجا رو ترک کرد. سد اشک هاش خیلی وقت بود شکسته و ترمیمی نیافته بود و اون چشمهی خشکی ناپذیر انگار که قصد ترکِ سرازیری نداشت.
با عجله از سیاه چالهی یادآور مرگ ناعادلانهی عزیزش بیرون رفت و مقصد این چند روزش رو در پیش گرفت و با ضعفی که در تمام بدنش نمایان بود، در مقابل دریا هایی که خروش و طغیانشون خوابیده و خشکیده بود، حاضر شد.
دست هایی که به خاطر بی اهمیتی پسر به خودش و سر باز داشتن از رسیدگی به خورد و خوراکش لرزون بودن، به روی خاک سرد فرود اومدن و اون رو چنگ زدن و با این کار ذره هایی از خاک به زیر ناخون هایی که کمی بلند شده بودن، رفتن؛ ولی پسر حتی متوجه این قضیه هم نشد.
تمام ذهنش در نامی خلاصه میشد که صاحبش تا هشت روز پیش در آغوشش می آرمید و لبخند های گاه و بی گاهش رو به رخ سبزی چشمانش میکشید.
+لویی؟ عزیزدلم؟ فیروزهی آبی؟ عشق؟ چی صدات کنم تا دوباره جوابم رو بدی؟ چی خطابت کنم که 'جانم' گفتن های شیرینتو بشنوم؟
بغضی که حتی بعد از شکستن بار ها و بار های اشک هاش هنوز هم در مهمان خانهی گلوش مستقر بود رو به سختی قورت داد و با چشمان اشکین و لحنی که هر شنوندهای رو به درد میآورد با صدای بلندی فریاد زد و به قلبش کوبید تا بلکه درد سوزناکش کمی از بین بره و اجازهی نفس کشیدن بهش رو بده:
+لو...خواهش میکنم. لویی...بسه! لویی...من تنهام، بدون تو اینجا خیلی سرده! لویی! جواب بده عوضی تو نمیتونی همینجوری تنهام بذاری!
آسمون کر شد. خورشید به درد اومد. ابرها گریستنشون رو به زمان دیگهای موکول کردن تا آغوشی برای دلداری بسازن و اون دردمند اشک آلود رو توی خودشون پناه بدن.
با نفس عمیقی که کشید بلافاصله بلند شد و بعد از تکوندن لباس هاش، چشم هاش رو باز و بسته کرد و ریزش اشک هاش رو به اتمام رسوند. وقت عزاداری به سر رسیده بود الان زمان پیدا کردن دزد خوشبختیش، کسی که گرما رو از زندگیش گرفت، بود.
+پیدات میکنم حرومزاده! با دستهای خودم به دَرَک واصلت میکنم!
-------------------
YOU ARE READING
Death Memories [L.S]
Fanfictionبوک وانشات کاپل "لری" خالی از هرگونه ادعا و استعداد نویسندگی و صرفا برای آزادی ذهن.