"اوه نه"
ووت بدید
و کامنت بزارید
ممنونن:>♡_
اصن توکه نمیتونی سگ احمقتو نگ-
و حرفش با فریاد گوش خراش دختر بچه ای که از درون خونه بلند شد، قطع شدپسر بزرگتر با ترس نزدیک دروازه شد و با خم کردن سرش سعی داشت از فاصله ی کمی که بین دروازه وو زمین بود، از اتفاقی که درون حیاط افتاده بود مطلع شه
که میشد گفت تا حدودی موفق بود اگه قسمت ظاهر شدن باسنش ، جلوی نگاه متعجب جونگکوک رو فاکتور بگیریم.
دختر کوچیکی با ترس ، بیل توی دستش رو به سمت سگ که با هیجان دم تکون میداد ، نگه داشته بود و هر چند ثانیه تکونی به جسم توی دستش، میداد تا سگ کمی هم که شده بترسه
تهیونگ با تعجب ضربه ای به دروازه فلزی زد و خطاب به دختر کوچیک که هر لحضه سرِ فلزی بیل رو به کله ی سر نزدیک تر میکرد فریاد کشید
+هی.اون بیلو از یونتان دور کن و بیا این درو باز کنو دختر با صدای نازک و ناامیدش، در جواب پلک معصومانه ای زد
_درو مامانم قفل کرده.خونه نیستپسر بزرگتر با بیرون کشیدن سرش از زیر دروازه، رو به پسر با لحن نیش دار و تهدید واری زمزمه کرد
+به مسیح اگه اون دختر بلایی سر تانی بیاره-
ولی حرفش رو خورد و نگاه عصبیشو به سمت دختر ترسیده دادچشم های جونگکوک با شنیدن حرف های بی منطق تهیونگ درشت شدند
پسر ، سرِ ابی رنگشرو از زیر دروازه بیرون کشیده و بعد تک خنده ی کوتاهی که سر داد بدون انداختن هیچ وقفه ای بین کلماتش، شروع کرد
و در کنار کلمات، تیرِ نگاهای زنندشو به طرف تهیونگ پرت میکرد_اگه بلایی سرش بیاره چی؟ چیکارم میکنی؟اینم تقصیر منه حتما؟ از صبح همینجوری داره گند میخوره به روزم، دیر رسیدم به کاری که حتی یک هفته هم از گرفتنش نمیگذره،صبح بخاطر یه اتفاق احمقانه شروعِ روزم به گند ترین شکل بود، نتونستم موهامو خشک کنم و الان سرم درد میکنه، راننده ی احمق تاکسی شبیه یه بچه باهام رفتار کرد و و تو اینجا داری منو بخاطر اینکه سگتو نتونستم بگیرم تهدید میکنی!
حق با پسر بود
تهیونگ زیادی ریاکشن نشون داده بود
و تهیونگ الان در کنار حس گندی که داشت حتی نمیدونست چی باید بگهبا نادیده گرفتن حرف های پسر ،لب هاشو غنچه کرد وبه سمت زیر دروازه خم شد و با لبخند روی لبش خطاب به دختر، دست تکون داد
+اونو میدیش به من کوچولو؟دختر که حالا از تغیر حالتِ موجود زیر دروازه ، گیج شده بود، پلکی زد و بیل رو جلوی تهیونگ پرت کرد
دلیلش دقیقا همین بود
دلیل تنفر تهیونگ از بچه ها دقیقا همین بود
وقت هایی که عین احمق ها رفتار میکنن و تظاهر به معصوم بودن میکنن در صورتی که فقط کافیه برای چند دقیقه با اون بچه تنها بمونی
یا حتی زمانی که برای جلب توجه دست به هرکاری میزنن و تو مجبوری با جمله ی "اون یه بچست" خودت رو قانع کنی و بلایی سر اون موجود نیاری
تهیونگ میتونست تا صبح دلیل های منطقی برای تنفر از بچه ها بیاره و کسی هم منکر اون دلایل نبود
YOU ARE READING
𝑡𝑟𝑢𝑠𝑡 𝑚𝑒/𝑣𝑘𝑜𝑜𝑘
Romance𝑐𝑜𝑣𝑒𝑟 𝑏𝑦:_𝑠𝑖𝑚𝑖𝑙𝑖𝑛𝑔_ .Ongoing. 𝑠𝑢𝑚𝑚𝑎𝑟𝑦: تهیونگی که افسردگی بعد فوت مادربزرگش به سراغش میاد مهم تر بود یا هوسوکی که تصمیم به اتمام زندگیش گرفته بود؟ نامجون باید به داد کدوم یک میرسید اوردن یه روانشناش واقعا ایدهی خوبی بود؟ سرنوش...