"ممنون اجوشی"
jimin pov
با دور شدن از ساختمون و اون پسر لبخندم محو شد
نگاهمو به چراغ هایی که به طور متوالی و دوبه دو، دو طرف خیابون بودن؛دادمخیابون از هر موقعی خلوت تر بود
نگاهمو از چراغ ها گرفتم و دوباره به اسفالت تیره ی خیابون دادمدستم رو به سمت جیبم بردم و ساعت مچی رو بیرون کشیدم؛عادتم بود دوست داشتم مچ دستم خالی از هر دستبند یا ساعتی باشه
نگاهی سطحی به ساعت انداختم؛عقربه روی عدد 12
قرار گرفته بود نفسی عمیق کشیدم و دوباره ساعتمو به جیبم برگردوندم
دوباره تمام فکر و ذکرم مشغول پر و بال دادن به افکارم بود...اگه اون پسر نمیومد الان کجا بودم؟داشتم برای اون دیکفیس...ساک میزدم؟
با تصور کردن افکارم لعنتی به خودم گفتم و چشمامو بستم و سرمو کوتاه به طرفین تکون دادم
با زنگ خوردن موبایلم از رشته ی افکارم خارج شدم
نگاهی به موبایل کردم و با ظاهر شدن اسم نامجون هیونگ؛پاهام از حرکت ایستادن و برای دقیقه ای ذهنم یخ زده بود...چی بهش میگفتم؟بگم سرخود اومده بودم هوا بخورم و نزدیک بود بهم تجاوز شه؟نزدیک بود؟تمام بدن من توسط اون متجاوز لمس شده بودقطرهی کوچیکی که از گوشه ی چشمام چکیده شد رو با پشت دستم پاک کردم و دوباره نگاهمو به اسکرین گوشی دادم و با تردید روی ایکون سبز زدم و سعی کردم صدام نلرزه
_س..سلام هیونگ
+سلام جیمین کجایی پسر
_عا...دارم میام..تو راهم
+خیلی خب..بستنی هم بگیر...
_مگه امروز نگرفتی هیونگ؟
+عایش...خب یادم رفت
خنده ای کوتاه سر دادم و جوری که انگار اون میبینه سرمو اروم تکون دادم
_خیلی خب..من دیگه قطع میکنم هیونگ
+باشه جیمینا...فعلاتماسو قطع کردم ،گوشی رو برگردوندم توی جیبم و به سمت خوابگاه رفتم
بعد چند دقیقه به فروشگاه نزدیک خوابگاه رسیدم
نگاهمو به تابلوی کوچیکی که روش کلمه Rotation خودنمایی میکرد،دادموارد فروشگاه شدم سرمو بالا بردم،چشمامو بستم و گزاشتم گرمای درون فروشگاه بدنمو گرم کنه
بعد چند ثانیه نزدیک مرد سالخورده که چند سالی بود اینجا کار میکرد شدم
ماسکمو دراوردم و تعظیم کوتاهی کردم
_سلام اجوشی..خسته نباشی
+سلام پسرم..ممنون
لبخندی زدم و بعد به سمت یخچال خاک خورده و قدیمی گوشه ی فروشگاه رفتم
ŞİMDİ OKUDUĞUN
𝑡𝑟𝑢𝑠𝑡 𝑚𝑒/𝑣𝑘𝑜𝑜𝑘
Romantizm𝑐𝑜𝑣𝑒𝑟 𝑏𝑦:_𝑠𝑖𝑚𝑖𝑙𝑖𝑛𝑔_ .Ongoing. 𝑠𝑢𝑚𝑚𝑎𝑟𝑦: تهیونگی که افسردگی بعد فوت مادربزرگش به سراغش میاد مهم تر بود یا هوسوکی که تصمیم به اتمام زندگیش گرفته بود؟ نامجون باید به داد کدوم یک میرسید اوردن یه روانشناش واقعا ایدهی خوبی بود؟ سرنوش...