روح عمارت جنگل
دازای اوسامو با خستگی سعی کرد کمی توی جاش جابه جا بشه ولی برادر پنج ساله شیطونش تمام صندلی عقب رو با وسایلش اشغال کرده بود
یوکو برای بار صد و یکم عروسک خرسی قرمز و بزرگشو به سمت برادر بزرگترش پرت کرد و براش زبون درازی کرد
اوسامو درحالیکه دستشو زیر چونه اش گذاشته بود با حالت بی تفاوتی به بیرون از پنجره خیره شد و زمزمه کرد: صد و یک!
مادرش که سعی میکرد لحن شادش رو حفظ کنه دوباره سخنرانیش رو شروع کرد: گوش کنید پسرا عمارت پدربزرگ خیلییی بزرگه ازتون میخوام حرف گوش کن باشید و سعی نکنید زیاد اطراف کنجکاویی کنید باشه؟
پدرش در حال رانندگی شوخی کرد: بهتره اینو به اوسامو بگی که میخواد از همه چیز سر در بیارهپسر بزرگتر بی توجه به حرف های خانواده اش اهی کشید و ناگهان در حال گذر متوجه تابلوی تقریبا بزرگی شد از دور کلمات درهم و شلخته به نظر میرسیدند ولی هرچه ماشین نزدیکتر میشد حروف بهتر کنار هم چیده میشدند: عمارت روح جنگل!
با اخم پرسید: چرا پدرومادر بزرگ چنین اسم عجیبی برای خونشون انتخاب کردند؟
سوالش باعث قطع شدن حرف مادر وپدرش شد مادرش پرسید:چی داری میگی؟بعد ناگهان صدای الارمی از گوشیش اومد پدرش که حواسشو از جاده برداشت و نگاهی به گوشی موبایل انداخت غر زد: عزیزم جی پی اس قطع شد
زن شیشه رو بالاتر کشید تا موهای قهوه ای اشفته در بادش رو اروم کنه و کمی با گوشیش سروکله زد ولی وقتی غرغر های شوهرش بلندتر از قبل شدند از کنار صندلیش نقشه ای بیرون اورد و درحالیکه با خودش زمزمه میکرد شروع به جهت یابی کرد
یوکو که مرتب درحال جا به جایی روی صندلی بود با خنده گفت: خوب شد که اینو اوردی مامان
اوسامو گوشیش رو از کیفش دراورد تا فضای مجازی رو چک کنه ولی وقتی متوجه شد اصلا انتن نداره بیشتر عصبانی شد اصلا چرا باید به چنین جای پرتی میومدن؟
از پدرش پرسید: کارتون کی تموم میشه؟مرد مو مشکی اهی کشید و جواب داد: از موقعی که سوار ماشین شدیم داری همینو میپرسی ممکنه دو هفته طول بکشه شایدم بیشتر
یوکو دوباره خودشو بهش چسبوند وبا لحن لوسی گفت: خونه پدر بزرگ خوش بگذرهپسر بزرگتر به طرف دیگه ای هلش داد و حالا واقعا عصبانی بود و بدون اینکه کنترلی رو خودش داشته باشه صداش بالا رفت: ولی من حتی اونو نمیشناسم! چه طور میتونید اینقدر راحت برخورد کنید وقتی حتی یه بارم توی این ملک نبودید اصلا مگه اونا تو شهر زندگی نمیکردند پس این عمارت دیگه چیه؟
مادرش عصبانی جواب داد: کافیه دیگه، درسته که از موقعی که بچه بودی از اونا جدا شدیم ولی حق نداری با پدربزرگت بد رفتاری کنی میدونی که چه قدر دوستتون داره وقتی چهارسالت بود این عمارت از اجدادشون براشون به ارث رسید و خونه توی شهر رو خیلی وقته فروختن
YOU ARE READING
The Face On The Tree
Fanfictionمن همین حالا هم فراموش کردم که تا به حال چند بار به خاک سپردمت عشق من ...