A Chance For The Freedom

180 29 6
                                    

فرصتی برای رهایی

با حس دست سردی روی صورتش چشمهاشو باز کرد
دیدش تار شده بود و مجبور شد برای بهتر دیدن چند بار پلک بزنه

کسی زمزمه کرد: هی بهوش اومدی
سرش رو برای دنبال کردن صدا برگردوند و به خاطر خشکی گردنش اهی کشید

پسر نااشنایی پایین مبل نشسته بود و با تعجب بهش خیره شده بود
چویا در سکوت انالیزش کرد بلند وباریک با یه بارونی بلند خاکستری زیرش یه ژاکت بافت کرمی و شلواری به همون رنگ پوشیده بود

موهای حالت دار قهوه ایش طوری که انگار بد خوابیده به یه طرف متمایل شده بودند با چشمهای شکلاتی نگرانش بهش خیره مونده بود ناگهان دستشو گرفت و زمزمه کرد: فکر کردم مردی اصلا نفس نمیکشیدی

چویا از روی مبل بلند شد و اون موقع متوجه بالشت و پتوی روی زمین شد پسر غریبه سریع گفت: ببخشید که بدون اجازه اومدم داخل به خاطر کولاک بیرون راهم رو گم کرده بودم با دوستهام اومده بودیم کمپ زمستونی ولی وضع هوا یه دفعه بد شد و مجبور شدیم برگردیم خونه تو جاده تنها بودم و به خاطر برف شدید و مه راهم رو گم کردم نمیدونم چه طور از اینجا سر دراوردم ولی واقعا نمیشد تو این برف رانندگی کرد

وقتی رسیدم اول زنگ زدم ولی کسی در رو باز نکرد بعدش فهمیدم در بازه و وارد شدم راستی اینجا مثل موزه میمونه خیلی باحاله بعدش دیدم روی مبل خوابت بده سعی کردم بیدارت کنم ولی مثل یه تیکه یخ سرد بودی و خیلی کم نفس میکشیدی واقعا منو ترسوندی برات از طبقه بالا پتو و بالشت اوردم تا گرمت کنه ولی الان خوشحالم که حالت خوبه راستی تنها زندگی میکنی؟

چویا که با تعجب به پر حرفیش خیره مونده بود زمزمه کرد: اینجا که خونه من نیست!
پسر مو قهوه ای ناامیدانه گفت: واقعا؟ حیف شد به نظرت میتونم از خونه چند تا عکس بگیرم؟
پسر مو نارنجی ساده جواب داد: نه

مو قهوه ای که کاملا معلوم بود ناامید شده اهی کشید چویا سرش که درد داشت کمی مالش داد و پرسید: تو کی هستی چرا اینجاییم؟

پسر موقهوه ای با تعجب جواب داد: من نمیدونم تو چرا اینجایی ولی من راهم رو گم کردم ببینم اگه این خونه تو نیست اینجا چیکار میکنی؟

چویا بلند شد و به اطراف نگاهی انداخت همه چیز گنگ و غیر اشنا به نظر میرسید ولی چیز اشنایی در مورد اون پسر وجود داشت چیزی که به یاد نمیاورد
با کلافگی زمزمه کرد: نمیدونم چرا اینجام شاید باید برم به اتاق زیرشیرونی!

وقتی اون دو به اون اتاق رفتند پسر موقهوه ای محو منظره بیرون و بارش برف که از توی شیشه خوری اتاق پیدا بود شد و زمزمه کرد: اینجا خیلی جالبه کاش میشد اینجا بمونم

ولی پسر مو نارنجی زمزمه کرد: ما نباید اینجا باشیم
مو قهوه ای صورتشو به طرف خودش برگردوند و گفت: هی تو هنوز اسمتو بهم نگفتی مرموز جذاب!
پسر چشم ابی با گیجی پلک زد و جواب داد: چویا
مو قهوه ای با لبخند پرسید: و میشه فامیلتو بدونم چویا؟

The Face On The TreeWhere stories live. Discover now