Signs

200 36 10
                                    

نشانه ها

اوسامو با تپش قلب شدیدی از خواب پرید قلبش طوری توی سینه اش میزد که تخت رو زیر بدنش تکون میداد  روی تختش نشست و به بدن خیس از عرقش خیره شد مثل زمانی که سخت ورزش میکرد تمام تنش پوشیده از دونه های عرق شده بود ناگهان در اتاق باز شد و مو قرمزی سراسیمه وارد شد و پرسید: منو صدا کردی دازای؟

ارباب با نگرانی پرسید: من صدات زدم ولی تو اینجا نبودی

چویا به لباسهاش اشاره کرد و گفت: رفتم حموم بعد توی اتاق زیرشیرونی لباس عوض کردم، چیزی شده؟

پسر مو قهوه ای توضیح داد: فقط یه خواب عجیب بود راستی تو مطمئنی که به جز من هیچ انسان دیگه ای اینجا نیست؟

خادم ریزجثه با تاکید جواب داد: فقط ارباب عمارت یه انسانه ولی چیزی شده چرا رنگت پریده؟
پسر با سردرگمی به طرف حموم رفت و زمزمه کرد: لطفا حوله ام رو برام بیار

چویا با نگرانی به سمت کمد رفت و اهی کشیدو زمزمه کرد: چرا همیشه میخوای خودت تنهایی مشکلاتت رو حل کنی؟


اون دو باهم شام خوردند ولی فکر ارباب جوان جای دیگه ای درگیر بود و دیگه مثل قبل سوال نمیپرسید چویا متوجه رفتارش شده بود ولی چیزی نگفت و اونو به سمت اتاقش برد وقتی پتو رو روش کشید و شب بخیر گفت ناگهان دستش کشیده شد اوسامو درحالیکه لبش رو گزید و مدتی بی حرف دستشو نگه داشته و به چشمهاش خیره مونده بود

چویا بعد از سکوت کوتاهی بالاخره پرسید: چیز دیگه ای میخوای؟
پسر در سکوت سرش رو به نشونه تایید تکون داد و با دستش به کنارش اشاره کرد

چویا جواب داد: من باید توی اتاق زیرشیرونی بخوابم ولی لازم نیست نگران چیزی باشی میتونی با خیال راحت بخوابی من اجازه نمیدم هیچ کس وقتی خوابی بهت صدمه بزنه میدونم ادما برای زنده موندن به خوابیدن نیاز دارن پس باید یکم بخوابی

اوسامو بالاخره به حرف اومد: لطفا امشب پیشم بخواب فقط همین یه بار، نمیتونم تنهایی اینجا بمونم انگار یه چیزی مرتب داره از تو تاریکی نگام میکنه
چویا پیشنهاد کرد: میخوای چراغ روشن باشه؟

پسر مو قهوه ای با تحکیم دستور داد: میخوام پیشم بخوابی یه خادم نمیتونه دستورات اربابشو نادیده بگیره خودت اینو گفتی

پسر مو نارنجی با حالت تسلیمی توی تخت اومد و کنار اربابش دراز کشید اوسامو به طرفش برگشت و زمزمه کرد: میشه چراغ خواب روشن باشه؟

خدمتکار در سکوت تایید کرد درحالیکه چراغ خواب رو روشن کرد تا تاریکی اتاق رو از بین ببره دست اربابش رو گرفت: حالا دیگه یکم بخواب دازای
پسر قد بلند نفس راحتی کشید و با بستن چشمهاش زمزمه کرد: ممنونم چویا

چویا تا زمانی که مطمئن شد به خواب رفته دستشو نگه داشت بعد با دو انگشت گونه اش رو نوازش کرد و زمزمه کرد: ممنون که برگشتی اوسامو



The Face On The TreeWhere stories live. Discover now