آخرین گره
وقتی با تابش نور خورشید توی صورتش بیدار شد به سرعت لباسش رو عوض کرد و به اتاق پدر بزرگش سرک کشید
ریگا در خواب عمیقی فرو رفته بود و خیلی لاغر و صورتش سفیدتر از دیروز به نظر میرسید پسر جوان با نگرانی مدتی بهش خیره شد ولی با فکر به چویا سریع در اتاق رو بست و پیرمرد خواب رو تنها گذاشت
در طبقه پایین چویا صبحانه رو اماده کرده بود اوسامو با لحن همیشگی بهش صبح بخیر گفت و مشغول خوردن شد و پسر کوتاه از عمارت خارج شد
اوسامو که تصمیم در تعقیبش داشت صبحانه رو نصفه رها کرد و کمی بعد دنبالش راه افتاد ولی هیچ اتفاق خاصی در حال رخ دادن نبودپسر کوتاه قد به علف های هرز رسیدگی کرد و تا ظهر مشغول کارهای باغ اطراف بود
اوسامو مجبور شد توی خونه درختی قایم بشه تا زیر نظر بگیرتش ولی کم کم از بیکاری خسته شدوقتی ساعت دقیقا یک ظهر رو نشون داد پسر کیسه پارچه ای عجیبی که هرروز با خودش حمل میکرد روی شونه اش گذاشت و به راه افتاد
پسر مو قهوه ای از خونه درختی خارج شد و با فاصله و قدم های بی صدایی تعقیبش کرد
هرچه جلوتر میرفتند تنوع پوشش درختی وسیعتر میشد و درختهای سر به فلک کشیده بیشتر از قبل جلوی نور خورشید رو گرفته بودند
هرچه از عمارت دور تر میشدند حس بد بیشتر از قبل پسر قد بلند رو در برمیگرفت و وقتی خدمتکار کوتاه با حس به اینکه انگار تعقیب میشد برمیگشت مجبور بود خودشو قایم کنه ولی بعد از بار سوم وقتی از پشت تنه درخت قطوری بیرون اومد مو نارنجی ناپدید شده بود
درحالیکه قلبش به تندی میزد به اطراف نگاهی انداخت ولی همه جا شبیه هم به نظر میرسید و با اینکه تقریبا نزدیک یه ساعت پیادرویی کرده بود حتی یه پرنده هم روی شاخه های درختها ندیده بود
جنگل به سکوت مرگباری فرو رفته بود، انگار در خلاء گیر کرده بودپسر ترسیده چند نفس عمیق کشید تا قلب بی قرارش رو اروم تر نگه داره و تصمیم گرفت مسیر برگشت رو در پیش بگیره و با خودش زمزمه کرد: اروم باش اگه همین مسیر رو برگردی به عمارت میرسی
ولی این فکر با وجود شرایطش زیاد دل گرم کننده به نظر نمی رسید چون بدون اب و غذا و با بی فکری کامل دنبال اون خدمتکار مرموز راه افتاده بودخیلی زود افکار منفی احاطه اش کردند و حتی به این نتیجه رسید که خدمتکار چون ازش متنفره از قصد اینکارو کرده تا از دستش خلاص بشه حتی الانم میتونست صورت کوچولو و بی نقصش رو درحال خنده شیطانی تصور کنه!
بعد از سی دقیقه راه رفتن با خستگی و ناامیدی روی زمین نشست و به یه درخت تکیه داد افتاب در بالاترین حد خودش با نور و گرماش با بی رحمی بهش حمله کرده بود و پسر بزرگسال حالا خودشو در استانه فرو ریختن اشکهاش میدید

YOU ARE READING
The Face On The Tree
Fanfictionمن همین حالا هم فراموش کردم که تا به حال چند بار به خاک سپردمت عشق من ...