New Master

212 32 14
                                    

ارباب جدید

به خاطر تاریک شدن هوا هیچ نوری توی عمارت نبود پسر مو نارنجی دست راستش رو بالا اورد و ناگهان شمع های اطراف به کار افتادند ولی به اوسامو اجازه تعجب نداد و به سرعت به اتاق ارباب رفت وقتی هردو وارد اتاق شدند تخت پدر بزرگ ریگا خالی بود و قطرات خون ملافه های سفید رو لک کرده بودند یه دفعه پای اوسامو به چیزی گیر کرد و روی زمین افتاد

وقتی به چیزی که باعث این اتفاق بود نگاه کرد بی صدا شروع به اشک ریختن کرد و خواست برش داره که خادم ریز جثه متوقفش کرد: نه! اون طناب جادوی سیاه داره نباید بهش دست بزنید

بعد طناب زخیم رو توی دستش گرفت و چیزی زیر لب زمزمه کرد طناب کم کم توی دستهاش آتیش گرفت ناگهان پنجره اتاق خود به خود باز شد و خاکستر اتیش رو با باد برد و بعد از چند ثانیه دستهای پسر ریز اندام خالی از هرچیزی شدند و فقط ردی از سوختگی کف دستهاش باقی مونده بود ولی اون که انگار دردی رو حس نمیکرد با لحن بیتفاوتی زمزمه کرد: یه اتفاق بد بعد از تمام این سالها...اونم تو اولین روز خدمت من...

اوسامو شونه اش رو تکون داد تا به خودش بیاد و گفت: نگاه کن لکه های خون تا بیرون اتاق ادامه دارند
و اینطوری هردو رد لکه ها رو تا طبقه پایین دنبال کردند لکه ها تا دیوار تابلوها ادامه داشتند و رو به روی قاب عکسی که باهم انتخاب کرده بودند پایان یافته بودند با این حال یه تفاوت بزرگ وجود داشت این بار قاب عکس خالی نبود و با عکس پدربزرگ ریگا پرشده بود و پشت زمینه عکس هم با دیوار قاب ها تزئین شده بود

اون در تابلو لبخند قشنگی داشت و خیلی اسوده به نظر میرسید چویا درحالیکه تابلو رو لمس کرد توضیح داد: اون مرگ رو با اغوش باز پذیرفت، وقتی اربابی میمیره خادم  باید تا اخرین لحظه کنارش بمونه و به از اون به ارباب جدید خدمت کنه، پس اون کسی که تو شبیه من کنار درخت مولود دیدی تکه ای از روح گذشته ام بوده  بعد دستهاشو به حالت دعا در اورد و زمزمه کرد: امیدوارم روح پدربزرگت در ارامش باشه

ولی برعکس اون پسر بزرگتر که روی زمین افتاده بود شروع به گریه کردن کرد و زمزمه کرد: تقصیر منه...اون به خاطر اشتباه من به قتل رسید

پسر مو قرمز با تعجب پرسید: چرا اینو میگید ارباب؟
اوسامو بالاخره اعتراف کرد: چون من اخرین گره رو باز کردم

ناگهان صورت خادم جوان از ترس و شوک سفید شد و به لکنت افتاد: شما...چیکار‌... کردید؟

پسر که به ارومی اشک میریخت زیرلب زمزمه کرد: متاسفم... برای همه چی متاسفم
و گریه هاش شدت گرفتند و باحالت عصبی شروع به داد کشیدن کرد:
چرا منو اینجا ول کردن؟ طوری رفتار میکنن انگار هیچ وقت وجود نداشتم و حالا به خاطر کنجکاوی
احمقانه ام پدر بزرگ ریگا مرده بدون اون چه طور میتونم زنده بمونم اون پیرزن هرلحظه ممکنه برای کشتنم بیاد و من هیچ کاری از دستم ساخته نیست من زندگی هر کسی که نزدیکم باشه تو خطر میندازم
نکنه اون طلسمی روم اجرا کرده باشه؟ وای خدایا دارم عقلمو از دست میدم

The Face On The TreeOnde histórias criam vida. Descubra agora