Mysterious servent

211 42 32
                                    

خدمتکار مرموز

پسر موقهوه ای با گشتن اطراف عمارت خونه ی درختی که برادرش با خوشحالی ازش صحبت میکرد رو پیدا کرد خونه بین درختان سر به فلک کشیده و پشت عمارت بود

اوسامو با خودش زمزمه کرد: چه طور اینجا رو پیدا کرده؟ ای بچه فضول!

ناگهان دلش برای برادرش تنگ شد و سعی کرد از پله های قدیمی خونه درختی بالا بره

بعضی از چوب ها بر اثر پوسیدگی زیر وزنش شکستند ولی در اخر موفق شد بدون سقوط کردن به داخل خونه چوبی برسه

داخل خونه چوبی به اندازه دو نفر جا داشت خنکتر از بیرون بود و اونو از افتاب ظهرگاهی اول تابستون حفظ میکرد

پسر درحالیکه وارد خونه شد رو به جنگل نشست منظره عالی دورش رو احاطه کرده بود و ارزو کرد کاش دفتر و مدادهاشو داشت تا اونو روی کاغذ طرح میزد

با شنیدن صدای پرنده ها و سبزی که چشمهای
قهوه ایش رو در برگرفته بود حس سرزندگی و نشاط ناگهانی بهش تزریق شد

تا چند دقیقه پیش از رفتار پدرومادرش خیلی عصبانی بود ولی حالا دیگه هیچی از اون حس باقی نمونده بود

مدتی رو اونجا سپری کرد و بین درختها نزدیک عمارت شروع به گشتن کرد ولی با صدای شکمش بالاخره مجبور شد به ساختمون سفید رنگ عمارت برگرده
وقتی وارد شد سعی کرد بی سروصدا به اتاقش برگرده ولی صدای پچ پچی رو شنید و پشت یکی از دیوارها قایم شد

خدمتکار مونارنجی درحالیکه چیزی رو از توی قابلمه هم میزد با صدای ناراحتی پرسید:
ارباب اون پسره تاکی اینجا میمونه؟

پدربزرگ ریگا روی شونه پسر کوتاه دست کشید و جواب داد:
چویا باهاش خوب رفتار کن و بهش احترام بزار اون نوه منه

چهره پسر دوباره اخمو شد: تنها ارباب من شمایید نمیتونم به کس دیگه ای خدمت کنم

مرد پیر اهی کشید و جواب داد:
ولی اون الان اینجاست میدونی که معنی این چیه باهاش به خوبی برخورد کن، این یه دستوره

پسر خدمتکار ساده جواب داد: ناهار اماده است

مرد با کنجکاوی به اطراف سرک کشید: پس این پسره کنجکاو کجا رفته؟

اوسامو از پشت ستون بیرون اومد و لبخند فیکی زد:
رفته بودم خونه درختی رو برسی کنم یوکو حتما عاشقش میشه

پیرمرد با لبخند به سمتش اومد وگفت: عالیه! وقتی اونا هم برگردن دوباره مثل یه خانواده واقعی دور هم جمع میشیم

پیرمرد درحالیکه سعی میکرد در مورد عمارت و باغ از زیر زبون پسر جوان حرف بکشه اونو به سمت میز برد مثل شب قبل چویا میز رو چید و بعد از عمارت خارج شد

اوسامو به ناهار خیره موند خیلی اشتهااور به نظر میرسید پس چرا اون باهاشون غذا نمیخورد؟
سعی کرد دوباره شانسشو امتحان کنه:

The Face On The TreeUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum