Last Goodbye

271 49 7
                                    

اخرین خداحافظی

خدمتکار پسر لاغر و قد کوتاهی بود که موهای عجیب حالت دار و نارنجی رنگی داشت ولی بیشتر از صورت غیر اشناش چشمهای ابی عصبانیش که انگار به سمت مهمونها اتیش سرد پرتاب میکرد توجه پسر بزرگتر رو جلب کردند

خدمتکار کوتاه درحالیکه با اخم اخرین ظرف غذا رو روی میز دراز گذاشت و پرسید: بامن کاری ندارید؟

ریگا با لبخند گفت: نه میتونی بری
پسر تعظیم کرد و به سمت راه پله حرکت کرد
پسر کوچیکتر باتعجب پرسید: اون با ما شام نمیخوره؟

پدربزرگ کمی از سوپش مزه کرد و جواب داد:
اون گرسنه نیست نگران نباشید بخورید

تاکا با چشم های قهوه ای کنجکاوش پدرش رو انالیز کرد و پرسید: بابا اون بچه رو از کجا پیدا کردی؟ به نظر هم سن و سال پسر منه

ریگا جواب داد: وقتی کوچیکتر بود نزدیک جنگل پیداش کردم هیچی به خاطر نداشت و کسی رو نداشت منم تنها بودم به خاطر همین اوردمش پیش خودم

دامادش که برای خودش برنج بیشتری میکشید نظر داد: چه کار خوبی اینطوری از تنهایی درمیاید
خیلی خوشمزه است واقعا این غذاهارو اون پسر درست کرده؟

یوکو درحالیکه پیراشکی گوشتش رو با لذت میخورد با دهن پر گفت: خیلی خوبه نمیشه چویا داداشم باشه؟

همه به حرفش خندیدند و البته که پسر بزرگتر نخندید و با جدیت تمام در سکوت غذا میخورد
غذاها واقعا متنوع و چند رنگ بودند و هیچ کس هیچ ایرادی نمیتونست ازشون بگیره و البته که کسی نمیتونست باور کنه دستپخت یه پسر جوان بتونه اینقدر خوشمزه باشه

بالاخره غذا سرو شد و وقتی با کمک هم ظرفها رو توی ماشین ظرفشویی گذاشتند دور هم نشستند تا چایی بنوشند

پسر بزرگتر توی اشپزخونه ای که به بزرگی کل خونشون بود توی ظرف قدیمی و قیمتی شیرینی
می چید شیرینی های مربایی خونگی بودند و بوی خوبی ازشون بلند میشد

اوسامو با تعجب به وسایل برقی و تمام امکانات اشپرخونه خیره شده بود و زیر لب زمزمه میکرد: عجیب و غریبه!

از توی اشپزخونه صدای بحث خانواده اش میومد پدربزرگ از دخترش میخواست بیشتر بمونه ولی اونا باید تا فردا راهی سفر میشدند

پسر بزرگتر همینطور که گوش میداد ناگهان متوجه خرس عروسکی قرمز و احمقانه ای شد
یوکو درحالیکه خرس مورد علاقه اش رو به پاهاش میمالید و با صدای بچگونه اش زمزمه کرد: فکر میکنی اون بالا چه خبره؟

اوسامو بی تفاوت گفت: فقط چندتا اتاق خواب قدیمی؟

یوکو یکی از شیرینی های مربایی رو دزدید و سریع گازی بهش زد و زمزمه کرد: فکر میکنی اتاق چویا کدومه؟

The Face On The TreeWo Geschichten leben. Entdecke jetzt