A War for Living

166 35 10
                                    

نبردی برای زندگی

چویا به درخت مولود رسید دستهاشو به حالت دعا در هم گره زد میدونست از وسط راه کسی درحال تعقیبش بود ولی ترجیح داد منتظر بمونه

هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صبر جادوگر نقره ای تموم شد و خودشو نشون داد اینبار پیراهن قهوه ای بلندی پوشیده بود و شنل خز کوتاهی روی اون انداخته بود با تمسخر پرسید: اومدی برای ارامش روح اربابت دعا کنی؟
چویا به سمتش برگشت: بالاخره این تعقیب و پنهان کاری رو تموم کردی خداروشکر، من اومدم تا امشب به این داستان طولانی خاتمه بدم

دختر جوان و قد بلند با تحقیر روی صورتش خم شد و از بالا بهش خیره موند: تو فکر کردی کی هستی که بتونی تو قلمرو خودم منو بکشی؟
بعد لبخند کجی زد و گفت: تمام این سالها دنبال کسایی بودم که بتونن منو از اون بند رها کنن هیچ اربابی از زیر چشمهام در نرفته حتی اوسامو که اینقدر عاشقانه دوستش داری هم بالاخره گول خورد

بعد با حالت متفکری دستش رو زیر چونه اش گذاشت و گفت: بزار ببینم ارواح کسایی که وابستگی به این جنگل دارن ممکنه بعد از مرگ دوباره به همینجا برگرده برای ارباب اوسامو هم اینطوره؟
هرباری که اتفاق افتاد تو نجاتش دادی اما اینبار شانس باهات یار نبود حالا بمون و نابودی اونو سلطنت روح جنگل رو با چشم‌ خودت ببین
بعد با اتهام انگشت اشاره اش رو به سمتش کشید ‌و داد کشید: تو، تو جسم چویا رو داری ولی هیچ کاری جز تماشای این پایان نداری امیدوارم روح چویا با دیدن بی لیاقتیت با اتیش ابدی بسوزه

چویا با عصبانیت داد کشید: کی گفته نمیتونم هیچ کاری بکنم من محافظ این جنگلم به خاطر نجاتش حتی از جون خودمم میگذرم

جادوگر با تمسخر لبخند زد: تو فقط یه عاشق ضعیفی!
تو نتونستی بعد هزارسال پاک باقی بمونی تو یه عشق ممنوعه غرق شدی و این روحت رو ضعیف وضعیفتر میکنه ولی نگران نباش میدونم برای تو هیچ ضربه فیزیکی کارساز نیست پس میخوام درد واقعی مرگ رو به چشمت ببینی

پسر با چشمهایی ترسیده زمزمه کرد: منظورت چیه؟

جادوگر نقره ای جلوتر اومد و گونه پسری که مثل سنگ به زمین چسبیده بود رو لمس کرد: تو خوب میدونی اگه یه ارباب از قوانین تخطی کنه چی پیش میاد هرچی نباشه خودت توی این سالها مسئول انجامش بودی، حتی برای عشقت

چویا دستش رو با خشم کنار زد و عصبی داد کشید: ادامه نده

جادوگر بی توجه به فریادش با خونسردی توضیح داد:
تو اربابی که عاشقش بودی رو با دست خودت تو دریاچه سحرگاه غرق کردی، میدونم این جزئی از وظایف یه خادمه و نمیتونه از انجامش سر باز بزنه
چویا درحالیکه حالا اشک میریخت و انگار تصاویری از گذشته میدید مثل مسخ شده ها زمزمه کرد: اون اولین بار بود اون نباید اینکارو میکرد...تمومش کن
جادوگر با لبخند تمسخر امیزی کنار گوشش زمزمه کرد: حتما برات خیلی سخت بوده که به این روز افتادی
این بهترین تنبیه برای توئه، کاری میکنم که با دستهای خودت بکششیش









The Face On The TreeWhere stories live. Discover now