hiiiii😶😶😶😶

29 5 2
                                    

وای سلام😶😶
میدونم میدونم خیلی دیر به دیر میام ولی باور کنید یا نه سرم خیلی شلوغ شده و وقت نمیکنم
آخرین باری که اپدیت کردم تقریبا ۴۵ روزی میگذره
بعد از اون من فهمیدم کرونا داشتم بعد از اون بچه های خاله ام و نوه هاش که امدن همه باهم کرونا گرفته بودن و به مامان و بابام دادن🤦🏻‍♀️
اصلا یه وضع بهم ریخته ای بود
دختر خالم یک هفته تو ای سی یو بود از بس حالش بد شد
بعد از اون هم برادرم مغازه اش رو افتتاح کرد
که اون هم یک هفته پیش یهویی از بس استرس کشیده بود و غذا نخورده بود این مدت،معده اش خون ریزی کرد از پنج شنبه تا دوشنبه بیمارستان بستری بود
سه شنبه آمدیم تهران چهار شنبه رفتیم شمال عروسی اون دوستم که از واتپد باهاش آشنا شدم امروز که پنجشنبه بود برگشتیم تهران
یعنی به معنای واقعی کلمه همه خسته ایم و له
انگار این یک ماه مارو انداختن تو همزن برقی🤦🏻‍♀️
تازه بدترین اتفاق ها همین دو سه روز افتاد
ما که تو راه بودیم پسر خالم زنگ زد خانومش که هنوز ۷ ماهشه دکترش گفته باید زایمان کنه و میخواست که ببینیم کدوم بیمارستان اهواز ان ای سی یو داره واسه بچه
این هیچی!رفتن اهواز دکتر گفت استراحت مطلق تا وقتی دردش شروع بشه
بعد دیشب بعد از عروسی تازه سوار ماشین شده بودیم همون پسر خالم زنگ زد که پسر دایی هام تو راه صحرا چپ کردن!یکیشون کتفش شکسته اون یکی سرش ضربه خورده هوشیاری نداره!هیچی دیگه
_________
سلام بچه ها!تا اینجایی که خوندید رو قرار بود قبل از عید نوروز ۱۹ یا ۲۰ اسفند اپ کنم که خب میبینید که نصفه موند
دلیلش هم اینکه ما از شمال سریع باید برمیگشتیم تهران کارهامون رو بکنیم که برگردیم جنوب بخاطر پسردایی هام
و من اصلا وقت نداشتم تمرکز کنم چی مینویسم و حالم اصلا خوب نبود
ما روز ۲۲ اسفند حرکت کردیم از تهران ۲۳ ام ساعت ۶ صبح رسیدیم خونه ساعت ۹ ما خونه داییم ماهشهر بودیم
اینقدر همه چی عجله ای شد و اوضاع بد بود که اصلا من نمیدونستم گوشیم کجاست چیکار باید بکنم
روز ۲۴ ام ساعت ۱۱ شب پسر داییم ایست قلبی کرد و برای همیشه از پیشمون رفت
فقط ۲۷ سالش بود قرار بود بعد از ماه رمضون عروسی کنه
اوضاع خوب نبود دیگه
اون شب من تا ۶ صبح بیدار بودم تو حیاط راه میرفتم
بعدش هم با زور مامانم خوابیدم ساعت ۸ بیدار شدم رفتیم حسینیه واسه مراسم آماده بشیم
اون روزا من همش سرپا بودم و بدو بدو و نخوابیدن و غذا نخوردن و بچه ی دختر داییم رو آروم کردن
یه سر و هزار سودا که میگن من بودم
بعد من مشهد که بودیم یهو یه دردی زیر شکمم شروع شد که من اصلا بهش توجه نکردم با اینکه خیلی درد داشتم ولی اینقدر تو این مدت اوضاع زندگیمون بهم ریخته و قاطی بود که درد داشتنم خیلی مسخره بود
دیگه ۴ فروردین بود ما خونه داییم بودیم من خیلی درد داشتم درحدی که بلند شدن و نشستن واسم عذاب بود درواقع هرکاری واسم درد داشت
غذا خوردن ،خوابیدن ،دستشویی رفتن،همه چی!
برگشتم از ماهشهر شنبه شب رفتم بیمارستان از درد زیاد!
به دکتر گفتم از بهمن ماه درد دارم ولی الان خیلی بیشتر شده بعد دکتر با یه حالت عاقل اندر سفیه برگشت گفت میخوای ادامه بدی کاری نکنی با همین درد بمونی؟این همه مدت پس کجا بودی؟
هیچی دیگه دوتا آمپول مسکن داد و سونوگرافی شکمی نوشت که کل اعضا و جوارح شکم رو چک بشه
منم واسه دوشنبه نوبت گرفتم که سونوگرافی رو آنجا بدم
متاسفانه هم وسط تعطیلات بود نه دکتر پیدا میشد نه آزمایشگاه ها باز بودن و همه چی با بدبختی بود
دوشنبه سونوگرافی رو که دادم گفت یه کیست ۵ سانتی توی تخمدان چپ وجود داره
پسر خاله ی بابام که دکتره دید گفت باید متخصص ببینه اما سایزش بزرگه متخصص که ببینه تشخیص میده باید عمل کرد یا با دارو خوب میشه
هیچی دیگه تا چهارشنبه ما مهمون داشتیم و همون شب من رفتم دکتر جراح زنان
دکتر بعد از معاینه و دیدن سونوگرافی گفت این سونوگرافی رو من قبول ندارم ولی مشخصه چقدر درد داری و باید بستری بشی امشب رو بیمارستان باشی که حواسمون بهت باشه
گفتم خانم دکتر اصلا امشب فکر بستری کردن منو نکن واسم سرم بنویس فردا میرم سونوگرافی رنگی میدم بعدش تصمیم میگیرم
هیچی فرداش سونوگرافی رنگی دادم با تمام دردی که داشت و بعدش شب تنها رفتم واسه دکتر
دکتر گفت ببین سایزش بزرگ تر شده ۶ سانته و من میترسم که تخمدانت رو بکشه چون این کیست از نوع کیست هاییه که میچرخن و امکان داره دور تخمدانت بچرخه و خون به تخمدانت نرسه برو بیمارستان بستری شو که فردا عملت کنم
گفتم خانم دکتر چطور عمل میکنی؟
گفت مثل سزارین شکم رو باز میکنیم و عمل میکنیم بعدش ولی بخیه جذبی یا لیزری میزنم جاش نمیمونه ولی اگه میخوای لاپراسکپی انجام بدی باید بری اهواز
منم گفتم باشه مرسی
امدم بیرون زنگ زدم مامانم گفتم مامان اینطوری میگه خانم دکتر به (پسرخاله ی بابام)زنگ بزن بگو واسم دنبال جراح تو اهواز بگرد که لاپراسکپی کنه من اینجا عمل نمیکنم!اگه پیدا نکرد میرم تهران
دیگه تا برسم خونه پسر خاله ی بابام گفته بود که فردا با آمادگی عمل بیا اهواز که دکتر ساعت ۴ از مسافرت برمیگرده معاینه میکنه اگه گفت عمل همون موقع میری اتاق عمل
حالا فردا کی میشه؟میشه ۱۲ فروردین روز جمعه
مامان و بابام روزه بودن پس من و برادرم رفتیم اهواز دیگه از ساعت ۱۲ حتی آب هم نذاشتن بخورم وقتی بستری شدم
از همون اول هم گان اتاق عمل تنم کردم
ساعت ۶ و۴۵ دقیقه دکتر امد معاینه کرد ساعت ۶ و ۴۸ دقیقه من رو بردن اتاق عمل
بعد از اون هم دیگه تا چندروز به زور راه میرفتم حتی
من قبل از عمل ۶۳ کیلو بودم یک هفته بعد از عمل فکر میکردم چون میخورم و اینا وزنم رفته بالا ولی ۵۹ کیلو شده بودم
حالا همه ی این رفتن دکتر و عمل و اینا رو فقط دختر خالم و دخترهاش خبر دارن با پسرخاله ی بابام و خانواده اش
به هیچکس نگفتیم بعدش دیگه کم کم به همه گفتیم
به هر کی میگفتم بعدش میگفتن چرا نگفتی می امدیم پیشت بیمارستان تنها نباشی
(چون همراه نداشتم و شب تنها بودم)
دیگه حالا من خوب شدم ولی خب اتفاقات بد قرار نیست دست از سرمون برداره میدونید دیگه؟
دو هفته پیش دوستم گفت توی جداره ی شکمش توده درامده و منم باهاش رفتم ام ار ای داد و فهمیدیم توده ی سرطانیِ خوش خیمه ولی بزرگه نزدیک ۱۷ سانته
حالا ۱۸ ام قراره عمل کنه
این مدت همش درگیر اون هم بودم و خیلی ناراحتش بودم
هفته ی گذشته چهلم پسرداییم بود و اینقدر تو این مدت گریه کرده بودم چشمهام خشک شدن
بعد اونجا خیلیا تازه فهمیدن عمل کردم
بعد خالم خیلی بامزه است جلوی بقیه واسه اینکه نفهمن با چشم به شکمم اشاره میکنه میگه چطوری؟😅😅😅😅🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️
یه جوری چشم و ابرو میاد انگار حامله ام و بقیه نباید بفهمن😅😅😅😅🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️
در کل بگم که اوضاعم خوب و گل و بلبل نیست که نیستم!
شاید بهترین قسمت زندگیمون نوه ی داییم باشه که مثل یه فرشته است تو این اوضاعی که داریم،هروقت می بینمش احساس میکنم زندگی میتونه قشنگی داشته باشه و امیدی به این زندگی هم هست
امیدوارم اوضاع و احوالتون خوب باشه و حال دلتون خوب
پیشاپیش عید فطر مبارک 💙

rainbow talk Donde viven las historias. Descúbrelo ahora